خرس میگه: الان وقت خواب زمستانیمونه، بعد صحبت میکنیم.
خرس رفت خوابید ولی نمیدونست که
عمر جیرجیرک فقط سه روزه
خرس میگه: الان وقت خواب زمستانیمونه، بعد صحبت میکنیم.
خرس رفت خوابید ولی نمیدونست که
عمر جیرجیرک فقط سه روزه
خداحافظ همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاهام
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ…همین حالا…
خداوندا بلندای دعایت را عطایم کن
تو معشوق همه عالم
از این پس عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی می کنم
طغیان مپندارش
کریما من گناهی بنده ای دارم
و تو بخشایشی جنس خدا
آیا امید بخشم بی جاست؟
خودت گفتی بخوان
می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانی که می جوید تو را نوری عنایت کن
و خالی دو دست کوچکم را
هدیه ای اینک عطا فرما
خودت گفتی کسی را دست خالی برنگردانید
کنون ای اولین و آخرینم
بارالها راست می گویم
دگر من با خدایم آشتی هستم
ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم
در حضورت مرتکب گشتم
ارمیا
به نام خدا
مرا میبینی و هر دم زیادت میکـنی دردم
تو را میبینـم و میلـم زیادت میشود هر دم
بـه سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم
فرورفـت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمیگویی برآوردم
شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم
رخـت میدیدم و جامی هـلالی باز میخوردم
کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
و به زبانی دیگر
You see my state, and still increase my pain
I see your face, the need for union regain.
For my welfare, you have no care, I complain
Why do you heal me not from the sickness I disdain?
You bring me down and leave me on the earthly plane;
Return me to my home, by your side let me remain.
Only when I’m dust, your mercy can entertain;
Your flowing spirit stirs up dust of the slain.
Heartbroken of your love, from breathing I abstain
My life you destroy, yet my breathing you sustain.
In the dark night of the soul, I was growing insane,
Drinking from the cups that your features contain.
Suddenly in my arms, you appeared, clear, plain;
With my lips on your lips, my life and soul gain and drain.
Be joyful with Hafiz, with love enemies detain,
With such potent love, impotent foes self-restrain.
حافظ
به نام خدا قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود حافظ
هو
به نام او به یاد او وبرای او
آسمان دلم ابری است
با همه قهرم
خودم را هم دیگر قبول ندارم
میترسم
از آنچه بر سرم می آید
از آنچه که دیگران می اندیشند
از نفرین او
کاش اصلاً قدم در این راه نمیگذاشتم
به چه دل خوش کنم؟
به تنهایی و بغض؟
یا به اشک او؟
اعتماد ندارم دیگر حتی به تک سییدار خلوت تنهاییم
با که بگویم این راز سربسته را
شاخه های امید در دلم خشکید
عرق شرم بر پیشانیم بنشسته
و با تو...
دیگر با تو بودن را هم از خاطر برده ام
فقط یک راه مانده و آن م ر گ
شاید بترسم
و نمانم در این جهانی که تمامش نیرنگ و فریب . ...
این جهانی که همش مضحکه تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟
به زمین مینگرم
از آن دیگران است
و آسمان نیز
پس جای من کجاست در این بدبختی
راه را گم کردم
دیگر بر نمیگردم
و سکوتم میماند و
دست نوشته هایم
که حتی ارزش خواندن ندارند
فقط برای خودم مینویسم
خدا حافظ
روزها برایت گفتم و شبها برایت گریستم
برای تنهایی هایم به تو دل خوش کردم و دلیل شادیهایم تو بودی
سالهاست که برایت مینویسم
به یک امید
وآن با تو بودن است و با تو ماندن
فکر میکنم
اما نگاهت را دائماً به یاد می آورم
بهانه هایم را از دست داده ام
به بهای اندک
و اندک اندک جانم را نیز از دست میدهم
به دست غارتگر زمانه
نمی خواهی بیایی؟
منتظرم
بیا
....................
چه تلخ است رمز جدایی ، روزی که آخرین نگاه سرد و بی مهرت را به چشمان اشک آلودم دوختی و گفتی خداحافظ . از .وقتی هم که رفتی من هم سرگردان باغ آرزوهایم شدم و به تو و آخرین نگاهت می اندیشم و آرزو دارم که تو روزی بیایی .
اشکهایم برای توست
که نگاهت را زمن دریغ کردی
به یادت زمان را زمین نوشتم
تا زمن دور نشوی
شاید بتوانم یه سویت بیایم
تو در آن لحظه برایم خورشید بودی در کهکشان افکار مشّوشم
و ماه بودی برای ستارگان بی فروغ دلتنگیم
تو را میگویم
تو خود میدانی که حاضرم برای نامت بمیرم
تو میدانی محبوب من و ای معشوق من
چه قدر برایت گفتم و سرودم
و چهقدر اشک ریختم به پهنای صورتم
نه، به پهنای صورت زمین وو زمینیان
و نه،به پهنای عالم و هستی
چه قدر بگویم
چه قدر بنویسم
و چه قدر انتظار را تکرار کنم؟
منتظرم
نگاهت را
صدایت را
و...
و جوابت را
لحظه فدا شدنم را تو تعیین کن
می خواهمت و می خوانمت
پس بیا
بیا
..................................