Title-less
سه شنبه, ۵ دی ۱۳۸۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ
اشکهایم برای توست
که نگاهت را زمن دریغ کردی
به یادت زمان را زمین نوشتم
تا زمن دور نشوی
شاید بتوانم یه سویت بیایم
تو در آن لحظه برایم خورشید بودی در کهکشان افکار مشّوشم
و ماه بودی برای ستارگان بی فروغ دلتنگیم
تو را میگویم
تو خود میدانی که حاضرم برای نامت بمیرم
تو میدانی محبوب من و ای معشوق من
چه قدر برایت گفتم و سرودم
و چهقدر اشک ریختم به پهنای صورتم
نه، به پهنای صورت زمین وو زمینیان
و نه،به پهنای عالم و هستی
چه قدر بگویم
چه قدر بنویسم
و چه قدر انتظار را تکرار کنم؟
منتظرم
نگاهت را
صدایت را
و...
و جوابت را
لحظه فدا شدنم را تو تعیین کن
می خواهمت و می خوانمت
پس بیا
بیا
..................................
- ۸۵/۱۰/۰۵