نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۶ ثبت شده است

۳۱
فروردين

 

بسم رب الحسین

این جا همان دهلاویه مشهور بود جایی که شاید زمانی هیچ کس آن را نمیشناخت اما با نام چمران دهلاویه اوج گرفت و برای خود دهلاویه شد

باید به راه می افتادیم و اکنون لحظه خداحافظی است با دهلاویه

به طرف بیمارستان امام حسن به راه افتادیم هوا تاریک بود و مناظر بین راه به چشم نمیامد. ما هم که همچنان بوفه نشین بودیم.چه لذتی دارد انتهای اتوبوس. هرچند کف اتوبوس بودیم اما از خیلی از جهات راحت بودیم. حد اقل اینکه برای خوابیدن مجبور نبودیم روی صندلی های اتوبوس به طور نشسته بخوابیم و ....

ساعت حدود 23.30 بود که به بیمارستان رسیدیم. نمیدانم شام چه بود اما هر چه بود خوردیم. قرار بود مراسم رزم شب (خشم شب؟) برگزار شود مسئولین مدام تذکر میدادند که زودتر آماده شویم و ما هم که باز جزو آخرین کاروانها بودیم که به آنجا رسیده بودیم قدری دیر تر از بقیه به محوطه بیمارستان جهت برگزاری مراسم رفتیم.

بیشتر از این که شبیه به رزم شب باشد شبیه مراسن ترقه بازی بود. فکر میکنم مراسم چهارشنبه سوری در تهران شکوه و شباهت بیشتری نسبت به مراسم رزم شب داشت .پس از اتمام مراسم روضه خوانده شد و شخصی برای افراد حاضر سخنرانی کرد. البته این مراسم تقریباً بد نبود

. بعضی از بچه ها چون دیر به راه افتاده بودند به مراسم نرسیده بودند. به طرف بیمارستان حرکت کردیم .بچه ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای فردا بودند . چون طبق برنامه امشب شب آخر بود ولی چون ما تصمیم داشتیم برای سال تحویل در دو کوهه باشیم یک روز وقت بیشتر داشتیم.هر چه اصرار کردیم که فردا به شرهانی برویم قبول نکردند.(البته به دلیل تجربه ای بود که از معراج شهدا داشتیم. میگفتند تلفات میدهیم)

..........................................

یادم نمی آید امشب ها  با برادران لر دعوا کردیم یا نه شاید هم با گروه دیگری دعوا کردیم. کاش زودتر مینوشتم تا یادم نرود

.................................

صبح روز سه شنبه ساعت حدود 8 بود که باید آماده حرکت میشدیم. روز آخر بود که با بچه های آوینی بودیم . نمیدانم  چرا حس عجیبی داشتم اصلاً دوست نداشتم که از آنها جدا شوم. با مرتضی و علی خوش سیرت کلی عکس گرفتیم . البته افراد زیادی در عکس ها حاضر بودند که هیچ کدام را نمیشناختم با راوی هم خدا حافظی کردیم. میخواست شب اول سال جدید پیش خانواده اش باشد.

به زور ما را سوار اتوبوس کردند و این بار هم طبق معمول :آخرین اتوبوس بودیم

مرتضی را هم که جا مانده بود سوار کردیم و به راه افتادیم هر چه کردم که چفیه اش را بگیرم نشد در اتوبوس خیلی اذیتش کردیم. نزدیک بود اشکش در بیاید . حتی یک بار گفت من حال همه رو گرفتم اما شما حال من رو گرفتید. (البته این جمله مودبانه اش بود) به طرف بستان در حرکت بودیم  و مرتضی  هم در اتوبوس برای بچه ها صحبت میکرد(چون میدونم میخونی میگم : جو گرفته بودت)

به بستان رسیدیم باید برای تحویل گرفتن غذاها در جایی پیاده میشدیم و آنجا به طور کامل از بچه های آوینی خدا حافظی کردیم.نمیدانم تصمیم داشتیم به کجا برویم و لی وقتی شنیدیم که مسیر فکه باز است به طرف فکه به راه افتادیم

البته از بچه ها قول گرفتند که از هم جدا نشوندو تا آخر با هم باشند

..................................

به فکه رسیدیم. شنیده بودم که فکه قتلگاه میگویند. فکه سرزمینی است که سطح آن را سه چیز پوشانده ماسه،رمل و مین.بچه ها از اتوبوس پیاده شدند وبه سمت منطقه پاکسازی شده از مین در فکه به راه افتادیم

....................................

اینجا فکه است یاد آور روزهای سخت جنگ یاد آور 4 عملیات بزرگ یاد آور آتش سنگین دشمن. یاد آور شهدایی است که با دست های بسته به وسیله سیم تلفن زنده به گور شده بودنداینجا یاد آور شهیدان و شهدای تشنه است

اینجا یادگار آوینی است  یاد گار روزهای زیبای تفحص و یاد آور شهادت

 

 

 

 

 

به طرف بیمارستان امام حسن به راه افتادیم هوا تاریک بود و مناظر بین راه به چشم نمیامد. ما هم که همچنان بوفه نشین بودیم.چه لذتی دارد انتهای اتوبوس. هرچند کف اتوبوس بودیم اما از خیلی از جهات راحت بودیم. حد اقل اینکه برای خوابیدن مجبور نبودیم روی صندلی های اتوبوس به طور نشسته بخوابیم و ....

ساعت حدود 23.30 بود که به بیمارستان رسیدیم. نمیدانم شام چه بود اما هر چه بود خوردیم. قرار بود مراسم رزم شب (خشم شب؟) برگزار شود مسئولین مدام تذکر میدادند که زودتر آماده شویم و ما هم که باز جزو آخرین کاروانها بودیم که به آنجا رسیده بودیم قدری دیر تر از بقیه به محوطه بیمارستان جهت برگزاری مراسم رفتیم.

بیشتر از این که شبیه به رزم شب باشد شبیه مراسن ترقه بازی بود. فکر میکنم مراسم چهارشنبه سوری در تهران شکوه و شباهت بیشتری نسبت به مراسم رزم شب داشت .پس از اتمام مراسم روضه خوانده شد و شخصی برای افراد حاضر سخنرانی کرد. البته این مراسم تقریباً بد نبود

. بعضی از بچه ها چون دیر به راه افتاده بودند به مراسم نرسیده بودند. به طرف بیمارستان حرکت کردیم .بچه ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای فردا بودند . چون طبق برنامه امشب شب آخر بود ولی چون ما تصمیم داشتیم برای سال تحویل در دو کوهه باشیم یک روز وقت بیشتر داشتیم.هر چه اصرار کردیم که فردا به شرهانی برویم قبول نکردند.(البته به دلیل تجربه ای بود که از معراج شهدا داشتیم. میگفتند تلفات میدهیم)

..........................................

یادم نمی آید امشب ها  با برادران لر دعوا کردیم یا نه شاید هم با گروه دیگری دعوا کردیم. کاش زودتر مینوشتم تا یادم نرود

.................................

صبح روز سه شنبه ساعت حدود 8 بود که باید آماده حرکت میشدیم. روز آخر بود که با بچه های آوینی بودیم . نمیدانم  چرا حس عجیبی داشتم اصلاً دوست نداشتم که از آنها جدا شوم. با مرتضی و علی خوش سیرت کلی عکس گرفتیم . البته افراد زیادی در عکس ها حاضر بودند که هیچ کدام را نمیشناختم با راوی هم خدا حافظی کردیم. میخواست شب اول سال جدید پیش خانواده اش باشد.

به زور ما را سوار اتوبوس کردند و این بار هم طبق معمول :آخرین اتوبوس بودیم

مرتضی را هم که جا مانده بود سوار کردیم و به راه افتادیم هر چه کردم که چفیه اش را بگیرم نشد در اتوبوس خیلی اذیتش کردیم. نزدیک بود اشکش در بیاید . حتی یک بار گفت من حال همه رو گرفتم اما شما حال من رو گرفتید. (البته این جمله مودبانه اش بود) به طرف بستان در حرکت بودیم  و مرتضی  هم در اتوبوس برای بچه ها صحبت میکرد(چون میدونم میخونی میگم : جو گرفته بودت)

به بستان رسیدیم باید برای تحویل گرفتن غذاها در جایی پیاده میشدیم و آنجا به طور کامل از بچه های آوینی خدا حافظی کردیم.نمیدانم تصمیم داشتیم به کجا برویم و لی وقتی شنیدیم که مسیر فکه باز است به طرف فکه به راه افتادیم

البته از بچه ها قول گرفتند که از هم جدا نشوندو تا آخر با هم باشند

..................................

به فکه رسیدیم. شنیده بودم که فکه قتلگاه میگویند. فکه سرزمینی است که سطح آن را سه چیز پوشانده ماسه،رمل و مین.بچه ها از اتوبوس پیاده شدند وبه سمت منطقه پاکسازی شده از مین در فکه به راه افتادیم

....................................

 

اینجا فکه است یاد آور روزهای سخت جنگ یاد آور 4 عملیات بزرگ یاد آور آتش سنگین دشمن. یاد آور شهدایی است که با دست های بسته به وسیله سیم تلفن زنده به گور شده بودنداینجا یاد آور شهیدان و شهدای تشنه است

اینجا یادگار آوینی است  یاد گار روزهای زیبای تفحص و یاد آور شهادت

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۲۱
فروردين
باید به طرف دهلاویه میرفتیم. سوار اتوبوس شدیم. این بار شاید جزو اولین افرادی بودیم که سوار شدیم و آماده حرکت شدیم به دهلاویه رسیدیم مقتل عارفی بزرگ به نام چمران ................................ سخن گفتن از چمران برایم غیر ممکن است . کسی که خودش و تمام وجودش را وقف خدا کرده بود تمام زندگی اش الگو است حرفهایش و رفتارش. اصلاً بگذارید که ساکت بمانم و حرفی از این مرد نزنم ........................ نزدیک به اذان بود که به دهلاویه رسیدیم در گوشه ای از منطقه دهلاویه نمایشگاهی از انواع سلاح و ادوات جنگی توسط لشکر 16 زرهی برگزار شده بود. فکر کنم اکثر دوستان از این نمایشگاه بازدید نکردند. باید آماده نماز میشدیم و برای همین به طرف بنای یادبود شهید چمران رفتیم داخل حیاط بنای یادبود که شدیم باید از چند پله بالا میرفتیم و در آنجا محوطه ای بود که برای اقامه نماز آماده شده بود مرتضی هم آنجا بود خیلی مجذوبش شده بودم گوشه ای ایستاده بود و کاروان های دیگر را به داخل نمایشگاه هدایت میکرد ما هم به آنجا رفتیم فیلم مستندی از زندگی شهید چمران و آخرین دقایق زندگیش پخش کردند پس از آن فیلمکوتاهی از نامه دختر شهید ناصر ناصری به پدرش پخش شد که باعث انفجار بغض های جمعیت شد
  • سید مهدی
۱۰
فروردين

 

 

دوشنبه28/12/1385

ساعت 7.30 از خواب بیدار شدیم و باید آماده رفتن به مراسم صبحگاه میشدیم و ما هم که مثل روز قبل از فرط علاقه زیاد به  صبحگاه  به موقع از آن فرار کردیم. البته جر و بحث لفظی با برادران لر و کرکری خواندن هنوز ادامه داشت.

ساعت 8 همه باید سوار اتوبوس ها میشدند تا به سمت طلائیه حرکت کنند و ما باز هم آخرین اتوبوس بودیم که جمع و جور شدیم .یکی از بچه های راهیان نور (آوینی) که اسمش علی بود و با ما هم خیلی خودمانی شده بود آمد و ما را به  زور سوار اتوبوس میکرد.بالاخره سوار شدیم و حرکت کردیم

.......................................

talaeieh

به طلاییه میرسی. به میدان شهادت و حماسه.

 اینجا نیز از زمین های مقدس آسمانی است که در زمین تجلی پیدا کرده است. این جا سرزمین خیبر شکنان است که در خیبر خاک طلاییه را با خون خود سرخ نمودند. طلاییه یاد آور حماسه های روزه ای آغازین جنگ است

 و نقطه اتصال زمین و آسمان اینجاست.سه راهی شهادت را میگویم.

.............................................................

به طلاییه رسیدیم. و به سمت قتله گاه و یا بهتر بگویم علقمه جبهه ها حرکت کردیم. گفتم علقمه جرا که دست سردار لشکر امام حسین در اینجا از تن جدا شد .گفتم علقمه جرا که زمان عملیات دراینجا به دلیل آب گرفتگی معبر هور بزرگی درست شده بود و شرایط را برای رزمندگان سخت کرده بود.و گفتم قتله گاه که نیرو ها ی ما در دو مرحله موفق به تصرف اینجا نشدند  اما دلیرانه جنگیدند و این جا را سه راهی شهادت نامیدند. سه راهی شهادت جایی است که خدا  پیکر بی جان و نیمه جان  بهترین رزمندگان عاشورایی را در آغوش گرفتو کسانی که شب عملیات در طلاییه بودند اگر در کربلا هم بودند میماندند.

اصلاً اینجا خود کربلاست. مگر نه اینکه امام حسین (ع) همه را مخیر گذاشت بیم ماندن و رفتن و مگر نه اینکه حسین خرازی نیز این اختیار را به تمام نیروها داد. عصر عاشورا در اینجا نیز تکرار شد و دشمن ناجوانمردانه ترین کار خود را انجام داد . طلاییه آزاد شد  اما دشمن سلاح شیمیایی را به کار گرفت و این جا بود که دست سقا و علمدار جبهه ها از تنش جدا شد

...................................

در خاک طلاییه قدم زدن چه لذتی دارد. باورت نمیشود که در اینجا زمانی بهترین مردان خدا روز ها را زیر آفتاب سوزان میجنگیدند و شبها را تا صبح به عبادت میپرداختند.  در گوشه و کنار این سرزمین و شوره زار افرادی را میبینی که به سجده افتاند  و اگر بتز هم بگردی مادران شهدا را میبینی که برای پسرانشان هنوز عزاداری میکنند و خدا نکند که مادر شهیدی  را ببینی که هنوز گمشده ای دارد و چشم انتظار است.

talaeieh

نماز ظهر  را زیر آسمان طلاییه خواندیم و به سمت هویزه به راه افتادیم

..................................................................................

باید به سمت هویزه حرکت میکردیم. اسم هویزه ابهت خاصی دارد که شنیدن آن لرزه به تن انسان می اندازد. هویزه را با نام علم الهدی و سی نفر از یارانش میشناسند. ساعت 13.30 بود که به هویزه رسیدیم. تصورم از هویزه با آنچه که دیدم فرق داشت. بچه ها هنوز نهار نخورده بودند. نهار را گرفتیم و پخش کردیم. نهار قورمه سبزی بود. البته شباهتی با قورمه سبزی دانشگاه نداشت چرا که در دانشگاه هر وقت چمن ها را کوتاه میکنند قورمه سبزی میدهند و اینجا هر وقت که برگها ی نخل ها را جمع میکنند .به طرف آرامگاه شهدای هویزه حرکت کردیم.  قرار بود تا اعضای کاروان آوینی آنجا جمع شوند و مراسمی برگزار شود. به سر قبر شهدا رفتیم. قبز سید حسین علم الهدی خیلی شلوغ بود. خواهران بسیاری دور قبر او بودند و برادران دور تر ایستاده و نظاره میکردند

...............................................

.چه کسی باورش میشود حادثه دی ماه 1359 را. سی نفر جوان برومند با دست خالی که هیچ کدام هم زنده نماندند و همگی به شهادت رسیدندو و سخت ترآنکه عراقی ها با تانک از روی اجساد مطهر شهدا گذشتند.

hoveizeh

یا اباعبدالله چه شباهتی است بین کربلا و اینجا. مانند عصر عاشورا میماند و تاختن اسبها بر روی اجساد شهدا.

جنازه ها به سختی شناسایی شدند و حسین از روی قرآنی که همیش به همراه داشت شناسایی شد

.............................................

 با تذکر یکی از مسئولین خواهران از کنار قبر سیدحسین کنار رفتند و ما توانستیم به کنار قبر او برویم . حال لحظه خدا حافظی بود و باید میرفتیم.راستی قبر های هویزه چه زیبا هستند. مانند شهدایشان

hoveizeh2

به طرف اتوبوس حرکت کردیم. اینجا بود که فهمیدیم یکی از دوستان حکم ماموریت را گم کرده و دقایقی را به جستجو پرداختیم.اما از حکم خبری نبود. هر چند بعداً حکم پیدا شد. این بار زود تر سوار اتوبوس شدیم.حرکت به سوی دهلاویه.

...............................................

 

  • سید مهدی
۰۸
فروردين

نماز را در شلمچه خواندیم و باید به طرف بیمارستان امام علی حرکت میکردیم.

البته قرار بود برای خواندن نماز به مسجد جامع خرمشهر برویم ولی چون بچه ها اصرار داشتند نماز در شلمچه خوانده شود برای همین نتوانستیم به مسجد جامع برویم و این خود نیز باعث ناراحتی دیگران شد.

در بین راه تغییر مسیر دادیم اصلاً باورمان نمیشدباید توقف میکردیم. این جا معراج شهدا بود. به داخل محوطه اطراف معراج رفتیم و از اتوبوس پیاده شدیم.

در داخل محوطه ایستگاه صلواتی گذاشته بودند.به آنجا رفتیم و آب جوش گرفتیم. کمی هم با خادمین آنجا صحبت کردیم. وضو گرفتیم و آماده شدیم تا به داخل حسینیه برویم.

...................................................

معراج شهدا. خدای من . چه حال عجیبی دارد. چه قدر اینجا بوی غربت میدهد.چه حزنی بر اینجا حاکم است. مگر اینجا کجاست؟ اینناله ها  برای چیست.؟ این جا معراج شهدا است دلتنگی اینجا از دلتنگی مادران شهدا است برای فرزندان برنگشته شان. اینجا دیگر از غسل و کفن خبری نیست. شهید کفنش لباس رزمش است و آب غسلش خونش است که بر زمین ریخته شده. شهدای اینجا هم نیازی به غسل و کفن ندارند چرا که بدنی برای غسل ندارند و کفنشان هم کیسه سفیدی است که استخوانهایشان در آن جمع است.

(معراج شهدا اسم آشنایی است برای یعقوب های چشم انتظار یوسف خود.
معراج شهدا اسم آشنایی است برای مادران و همسران منتظر قامت مردانه.
معراج شهدا اسم آشنایی است برای رفقا و همسنگری های ازقافله جا مانده.
معراج شهدا اسم آشنایی است برای من و تو که فراموشمان شده شهادت یعنی چه.
معراج شهدا یعنی شهید گمنام.استخوان و پلاک.
معراج شهدا یعنی حسینه ای که بدون روضه می توانی ساعتها ناله کنی،بغض کنی و گریه.)

 

.....................................................

هنوز به داخل حسینیه نرفته بودیم که کاروانی از آن خارج شد کاروانی داغدار و کاروانیانی با حالی منقلب و ناله هایی جانسوز. خواهران زودتر به داخل حسینیه رفته بودند و ما منتظر بودیم. چه سخت بود این دقایق. شهیدی که در آنجا بود  پلاکی به همراه داشت که نشان دهنده این بود که از اهالی مشهد است. ولی خادمین حاضر نبودند که اسمش را بگویند تا مبادا شهید زود آنجا را ترک کند. حال چند نفر از خواهران به دلیل گریه و ناله زیاد به هم خورده بود. اکنون نوبت ما بود که داغ دل را با شهید  باز گو کنیم.(حالا کجایید شهر ما ببینید. به خونتان ستم روا ببینید) چه قدر آرام خوابیده بود.آرام آرام.

نمیتوانستیم از او فاصله بگیریم و جدا شویم. اما چاره ای نبود. چون چاره نیست میروم و میگزارمت ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت. فقط د ر آخرین لحظه یک چفیه از کنار آن شهیدبرداشتم

........................................................

خدا حافظ ای شهید. فقط میتوانیم بگوییم شرمنده .

.............................................

 

 

 

(( دو بار در باره معراج شهدا نوشتم و تایپ کردم اما هر دو بار پاک شد از متن بالا هم خوشم نیومد. اصلاً دیگه نمیخواستم در باره معراج شهدا بنویسم .اما چون سفر نامه ناقص میشد مجبور شدم یه چی بنویسم))

به طرف مارستان امام حسین (ع) حرکت کردیم.

فضای اتوبوس با چند ساعت قبل فرق میکرد. اکثر چشما هنو زابرونی بود.به بیمارستان رسیدیم یه گوشه از محوطه جلوی بیمارستان منظره جالبی داشتمرتضی و دار و دسته اش هم اونجا بودند. بچه ها هنوز شام نخورده بودند. شام بچه ها رو گرفتیم . شام استامبولی بود(استانبولی ؟)

 

بچه ها خابشون نمیومد و شروع کردن به شوخی کردن و دمام زدن. که این کار باعث اندکی برخورد فیزیکی با افراد یکی از کاروانهای استان محترم لرستان شد.که خوشبختانه چند روز بیشتر ادامه پیدا نکرد و روز آخر با هم آشتی کردیم (کردند) البته لازم به ذکر است که بنده در درگیری اولیه به دلیل بیزاری از خشونت مراتب عذر خواهی خود را به دوستان لر اعلام نمودم تا از عذاب سخت  و ضربات سهمگین چک و لقد(لگد) سه اتوبوس لر در امان بمانم. هر چند به مزاج برخی دوستان خوش نیامد اما از در گیری بهتر بود

 

(نمیدونم عکسا تو کامپیوتر شما بالا میاد یا نه. اگه فک میکنید وبلاگ سنگین شده و بد لود میشه یا عکسا بالا نمیان بگید تا دیگه عکس نذارم. ممنون)

  • سید مهدی
۰۷
فروردين

 

 

باید به سمت شلمچه میرفتیم. به سمت بهشت خدا بر روی زمین.بعد از ظهر بود و باید زود تر حرکت میکردیم. خیلی ها شلمچه را با غروبش میشناسند. غروب که میشود سرخی آسمان که جای خورشید را میگیرد حزن عجیبی میریزد در دلهای عاشق.آدم انگار دیوانه میشود. ...

.............................................

 

به طرف شلمچه حرکت کردیم . خوشحال بودیم که غروب به آنجا میرسیدیم. آخر از غروب شلمچه تعریف های زیادی شنیده بودیم. ساعت 5 به آنجا رسیدیم.عده ای کفش هایشان را در آوردند و بعضی نیز به خاک افتادند و خاک شلمچه را بوسیدند.

(محور شلمچه از مهمترین محور های زمان جنگ بودو دشمن درآن طرف شلمچه 5 خط دفاعی درست کرده بودنوع سنگر های دشمن و نحوه استقرار آنها و تسلطشان به منطقه ، قدرت تحرک را از رزمندگان گرفته  بود و برای فتح هر کدام از آنها شهدای بسیاری را تقدیم نمودیم) به طرف حسینیه و گودال شلمچه  به راه افتادیم. گودالی که یادآور گودال قتله گاه بود و گمان کنم این همان گودال قتله گاهی است که سالار شهیدان د رآن به شهادت رسیده و آن را به یادگاری به رزمندگان اسلام سپرده است.در کنا ریم ها ی خاردار و حفاظ های مرزی عذه زیاد ینشسته بودند و عده ای نیز بی حال به آنها آویزان شده بودند. و د رحسرت آن سوی  میسوختند. خورسید کم کم غروب میکرد و فضا فضای عجیبی شده بود

............................................

خیلی ها شلمچه را با غروبش میشناسند اصلاً نذر میکنند که غروب به شلمچه برسند  نجوا ی غروب شلمچه با بقیه ساعات روز فرق میکندفقط باید یکبار امتحانش کرد

...........................................

 

صدای اذان بلند شدو اگر خوب گوش میکردیم شاید صدای شهیدان را که همنوایی میکردند میشنیدیم. چراغهای شهر بصره هم روشن شد و به خوبی دیده میشد. باید نماز را میخواندیم و با شلمچه وداع میکردیم.

دریچه ها ی  آسمان  توی خاک شلمچه پر بود ،قدم به قدم.

..............................................

 

  • سید مهدی
۰۶
فروردين

 

اروند

اروندبا جزر و مدی هولناک ، با دو مسیر متفاوت ، عمقی وحشتناک . خروشی همیشگی . میگویند اروند وحشیست ولی نه ، بر خلاف ظاهر نا آرامش درونی رام و مغموم دارد . اروند آرام باش آرام . ما هم داغداریم .  اروند آبی رنگ میان دو امتداد سبز جای گرفته . این دو خط نخلستانهای اطراف اروند هستند . یکی در خاک ایران و دیگری در عراق( بصره)

چه بسیار وصیت نامه ها که زیر همین درختان نوشته شده ، چه بسیار رازها که پای همین نخل ها دفن شده ،چه بسیار ناله ها...

......................................................

به سمت اروند حرکت کردیم.در طول مسیر راوی شروع به صحبت کرد .از اروند گفت و عملیات والفجر هشت. و از شجاعت غواصان و نحوه عبور از رود خانه. از این که چگونه از رود عبور کردند و به خدا رسیدند.از اینکه چگونه دستان خود را با نوار های پرده به هم بستند و  خود را به آب انداختند.از نخلهای بی سر اروند هم نمیتوان گذشت. هنوز هم  آنها را به خوبی میتوان دید.

 ونیزار های اطراف اروند. چه منظره زیبایی به راستی اینجا بهشت خداست  که با خون شهدا  آبیاری شده.به اروند کنار رسیدیم. قرار شد ساعت 11.30 همه کنار اتوبوس باشند و هر کس هم که دیر آمد برای همه بستنی بخرد. به راه افتادیم. از میان نیزارها و از روی پل های کائوچویی گذشتیم.مسیر بسیار زیبا بود

وانتهای مسیر و نرسیده به کنار رود نمایشگاهی بپا شده بود و برای بازدیدکنندگان فیلمی از شهدای اروند پخش شد. دیگر تا ساحل اروند راهی نمانده بود

..........................................

نام اروند با نام غواص عجین شده ست . شهادت غواص یکی از مظلو مانه ترین شهادتهاست . چرا که نه راه پس دارد و نه راه پیش و نه حتی راه دفاع کردن . یکی از رزمندگان میگفت:(( روایت است که هر کس در آب شهید شود اجر دو شهید را دارد . از فرط ترسی که جنگ در آب دارد ،آن هم شب ، در اروند خروشان ، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد . تازه معنی این جمله را در یافته بودم که هر کس میخواهدبه  امام زمانش برسد . باید خود را به آب و آتش بزند و در آن شب هم آب بود هم آتش!

  پس از عمری از آن گمنام بی مرقد
                                                          
پلاکی کاش ز اروند می آمد

..........................................

اینجا ساحل اروند است و آن طرف شهر فاو. اینجا همان ساحلی است که شهدای غواص آخرین قدمهای زمینی خود را بر روی آن برداشتند و در آب اروند آخرین غسل شهادت را انجام دادند و به سوی معبود خویش شتافتند.

جمعیت زیادی درکنار ساحل جمع شده اند و با حسرت به آب مینگرند. شاید در آب شهدا را میبینند. عده ای هم به آن سوی آب مینگرند و راهی که تا کربلا  باقی است.

با اصرار زیاد من و رسول سوار یکی از قایق ها میشویم و گشتی در آب اروند میزنیم.و چه عظمتی دارد اروند. دیگر این آب بویش فرق میکند. حال بوی خون را به خوبی احساس میکنیم.  اما سریعاض به ساحل بر میگردیم. فکر میکنم اروند تنها جایی است که دیگر امیدی به یافتن شهدای گمشده اش نیست. به طرف اتوبوس  حرکت میکنیم.. یک نفر نیامده و باید بستنی بخرد. اما هرگز این امر محقق نشد.

خدا حافظ اروند. خدا حافظ شهدای غواص

باید به طرف بیمارستان امام علی بر میگشتیم و نهار را در آنجا میخوردیم

به بیمارستان رسیدیم این با ر نهار مرغ بود با طعم قیمه. باید بعد از نهار به طرف شلمچه میرفتیم.

 

.................................

  • سید مهدی
۰۶
فروردين

 

 

  • سید مهدی
۰۵
فروردين

چه زیبا بود و با شکوه و چه آرام .نمیدانم  آرامشش از چه بود. شاید او نیز میخواست به سفربرود

سفری شبیه به سفر ما. شاید او نیز امید  پیوستن به شهدا را داشت .

 او در حرکت بود و ما نیز باید حرکت میکردیم. او به سمت کارون میرفت  تا به دریا بپیوندد و ما باید جاییی میرفتیم که کارونی ساخته شده بود از خون شهیدان.بیمارستان صحرایی امام علی (ع).مسیرمان به یک سو بودو همدیگر را همراهی میکردیم.

.............................

ساعتی را در کنار دز بودیم و ساعت 4.30 بعد از ظهر بود به سمت بیمارستان امام علی (ع) حرکت کردیم. مسیری طولانی را در پیش داشتیم. نماز مغرب و عشا را  در یکی از مساجد شهر اهواز خواندیم. اینجا بود که اولین تلفات اردو  ظاهر شد و حال یکی از خواهران به هم خورد. همچنین اولین خسارت مالی هم در همین مسیر به وجود آمد و آن هم باز شکستن عینک یکی از خواهران بود.ساعت حدود 22 بود و ما بین خرمشهر و آبادان به دنبال بیمارستان صحرایی میگشتیم و هیچ کس آن را بلد نبود. برخی هم آدرس مقر امام علی را میدادند که بعد معلوم شد مقر امام علی همان بیمارستان  بوده.ساعت 23.30 به بیمارستان رسیدیم و مسئولین گفتند که ساعت 24 خاموشی است و سریعاً شام را بخوریم و آماده خواب شویم. شام هم که قیمه بادمجون بود (شامی که در اراک خوردیم قیمه بود. نهار در دو کوهه قیمه بود. دیگر معده بچه سازگاری عجیبی با قیمه پیدا کرده بود و بعد ها خواهید دید که چه حساسیتی به غذاهای دیگر نشان میدهد)

..................................

این جا بیمارستان صحرایی امام علی است. وجب به وجب اینجا به خون شهدا و جانبازان آغشته شده است. اینجا یادگار شهیدان است و یادگار پرستارانی است که با جان و دل درخدمت مجروحین بودند و دراینجا شاهد آخرین لحظات زندگی بسیاری از شهیدان بودند.اینجا بوی شهدا را به خوبی احساس میکنی.

.....................................

امروز یکشنبه است27/12/1385 ساعت 7.30 صبح  صبحانه آماده بود. و ما هنوز خواب بودیم. بعد از نماز صبح خواب چه قدر میچسبد.داخل بیمارستان تاریک بود و روشن شدن یک لامپ یا یک مهتابی تاثیر بسزایی در روشنایی داخل داشت و همین یک مهتابی میتوانست زمینه ساز خوبی برای یک کلکل باشد.این سر و صدای دوستان ما بود که:اون مهتابی رو خاموش کن،سر جدت اذیت نکن و ... اما فایده ای نداشت

اکنون همه دور سفره صبحانه بودیم و اینجا بود که با مرتضی آشنا شدیم. او یکی از مسئولین اردوهای راهیان نور بود و در خواست یک شارژر نوکیا داشت و همین درخواست برایش دردسر ساز شد. ساعت هشت صبح صبحگاه بود و ما میلی برای شرکت در آن را نداشتیم.اما دیدن جالب بود

..................................

زمان صبحگاه است و پس از آن عزیمت به مناطق جنگی. چه با شکوه است صفوف این عاشقان و جه زیباست انتظارشان برای حرکت

اجبار چندانی برای شرکت در مراسم نیست شاید اگر این مراسم در مدرسه بود اینقدر منظم در صف نمی ایستادند و نظام نمیگرفتند.

.....................................

مراسم خیلی خلاصه بود. صف خواهران منظم تر از برادران بود. شاید به دلیل  جوی بود که آنها را گرفته بود.اما چیز جالب تر این بود که هیچ کدام شعار هنگام نظام  گرفتن را بلد نبودند و هر یک چیزی میگفتند و تا آخرین لحظه هم  حاضر به یادگیری آن نبودند.باید آماده حرکت به سمت اروندکنار میشدیم .همه به طرف اتوبوس ها حرکت کردند و ما جزء آخرین نفرات بودیم که سوار شدیم.

..................................

  • سید مهدی
۰۵
فروردين

  • سید مهدی
۰۴
فروردين

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی