نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

۲۷
شهریور
 

اگر بر دل علی غالب نمیشد

علی ابن ابی طالب نمیشد

نمیخندید اگر در خون و محراب

شهادت این چنین جالب نمیشد


و تو ای علی
ای شیر!
مرد خدا و مردم،
رب النوع عشق و شمشیر!
ما شایستگی «شناخت ترا» از دست داده ایم.
شناخت ترا از مغزهای ما برده اند، اما «عشق ترا»،
علیرغم روزگار، در عمق وجدان خویش، در پس پرده های دل خویش،‌ همچنان مشتعل نگاه داشته ایم
 چگونه تو عاشقان خویش را در خواری رها می کنی؟ تو ستمی را بر یک یهودی که در ذمه حکومتت می زیست تاب نیاوردی، و اکنون،‌ مسلمانان را در ذمه یهود ببین.
و ببین که بر آنان چه می گذرد!
ای صاحب آن بازو که «یک ضربه اش از عبادت هر دو جهان برتر است»
ضربه ای دیگر!

  • سید مهدی
۲۶
شهریور

به ساعت من تو تمام قرار ها را نیامده ای،

کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام ....

قرار روزهای بی قراریم!

کجای آسمان ببینمت!

 من از جستجوی زمین خسته ام.....

  • سید مهدی
۲۴
شهریور

پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت

به خیالت اگر انگشتر به دست کنی و از صبح تا شب معتکف مسجد شوی  و زیر لب مثل قل قل سماور ذکر بگویی چیزی میشوی؟؟؟

کجایی درویش مصطفی

  • سید مهدی
۲۲
شهریور
گفتگو بامحبوب ترین رهبر جهان عرب تجربه عجیبی بود.زمان محدود بود و البته دغدغه های دیگری هم بود ولی وقتی نشست و لیوان آب را تعارف کرد و تا قطره آخر سر کشیدم انگار کمی از استرسی که داشتم کم شد.




میدانست چه کشیدیم تا روبرویش نشستیم.این که بر ما چه گذشت تا ببینیمش بماند.هر خبرنگاری در روزگار خودش چیزهایی می بیند که تا آخرین لحظه عمر باید ناگفته بماند.
شاید به دلایل امنیتی ماهواره نداشت که تلویزیون ایران را ببیند اما به خوبی فارسی حرف می زد و چشم هایش عاطفه ای عجیب داشت. سید نیازی به کوک کردن نداشت.یک نفس صحبت می کرد.در تمام طول مصاحبه فقط یک بار میان کلامش پریدم. پیش او فوت و فن خبرنگاری و زیرکی های حرفه ای به کار نمی آمد.
به اصول صدا و تصویر آشنا بود.پیش از آغاز مصاحبه از صدابردار خواست که کولر را خاموش کند تا "هام "محیط و"زیر صدا" ی باد مشکلی درست نکند.یک جایی هم وسط مصاحبه کار خراب شد و دست فیلمبردار به گلدان روی میز گیر کرد و صدای افتادن و ...مصاحبه را قطع کرد و ...

شروع کرد به شوخی با زبان عربی.من چیزی نفهمیدم اما مقصر ماجرا آنقدرآرام ومتین خندید که چشم هایش پر از اشک شدودیدم اطرافیان سید چقدر با او راحت بودند.خیلی راحت.
"بهترین ها آنهایی هستند که بر قلب مردم حاکمند".
گفت که شاگرد کلاس چمران بوده ،گفت از عبایی که به ریما دختر لبنانی هدیه داد و از روانشناسی دستها پرسیدم....
اگر از اول می دانستم از سوال های غیر سیاسی ام اینقدر راضیست که بعد از مصا حبه با لبخند از آنها تعریف کند و بگوید:"فکر کنم جوان های ایرانی خوششان بیاید"، شاید این گفتگو شکل بهتری می گرفت.
مصاحبه سی وچهار دقیقه ای با او به تحولات منطقه /آینده اسراییل/ساختارشناسی حزب الله پرداخت و گریزی به برخی ناگفته های زندگی شخصی اش داشت...که تسبیحش را یادگاری داد.
  • سید مهدی
۱۵
شهریور

 

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟!!!
سالها منتظر سیصدو اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم!
اگر آمد، خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم

محاسن سپید میکنم. بی تو. بنگر مرا:
چشمهایت، کوچه، باد، خاک، چادر، عشق، قلم، عقیق، دعا، اشک، قلب، حضور، رویا، توپ، گردنبند، مهتاب، کوه، رنگ، نقش، گل، صورتی، تنهایی، باران...!

................................

الهی عارفان را قلبی پاک دادی

و متقیان را تقوائی ناب ،

عاشقان را عشق دادی و مؤمنان را ایمان ،

 نه عارفم نه متقی ، نه عاشقم نه مؤمن ،

                                                   گدایم و بی چیز ،

 تشنه جرعه ای معرفت محتاج تکه نانی از سفره رحمت .

سکه پر برکت عشقت را نصیبم کن تا سالک شوم و راه تو درپیش گیرم

                                                            *برأفتک یا أرحم الراحمین*

  • سید مهدی
۱۲
شهریور

بسم الله

بار دوم است که مینشینم تا بنویسم. دفعه قبل هر کاری کردم نشد.نمیدانستم از چه بنویسم و از که بگویم. این بار با دفعات قبل فرق میکرد. قبلاً خودم را گم کرده بودم و این بار علاوه بر آن دنیا و تمام انسانهای به ظاهر رنگیش را. کوتاه کنم سخنم را و به حرف دلم برسم. چه دلی!!!

دل که برای ما نمانده است. شاید ...

نیاز داشتم به نبودن و رفتن. نیاز داشتم به تنهایی و آرامش. نیاز داشتم به گمنامی و نیاز داشتم به خلوتی دور از هیاهوی مدرنیته ی لعنتی.همه چیز به ناگاه شروع شد و به یکباره راه رفتن پیدا گشت.حتی تا روز قبل از حرکت هم اجازه رفتن نداشتم. بغض کرده بودم. نمیدانم دعای که بود که در حقم مستجاب گشته بود. دوست ندارم سفرنامه بنویسم.میخواهم از رفتن بنویسم. ار نبودن و هیچ شدن و به خاک افتادن در مسیر عشق. از تعریف عشق بگذریم. از تعریف کردن آن هم بگذریم. هر جور دوست دارید برداشت کنید.دانشگاه بقیه الله.

بقیه الله خیر لکم. بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین.

یا صاحب الزمان

چیزی به میلادت نمانده بود. باید به سوی تو میشتافتیم. باید تو را می یافتیم. باید از خود میگذشتیم.باید از دنیای رنگهای مجازی فرار میکردیم.شاید این احساس همه افرادی بود که در این سفر بودند.میدانم .حق ندارم از جانب کسی چیزی بنویسم.این مورد را نیز ببخشید

از شهر رنگها زود تر فرار کنیم. به شهر سرخ برسیم. به شهر عشق و شهر دلداگی.

طول مسیر را نیز به حساب غفلت و فراموشی نگذارید که مسیر خود نیمی از هدف است.اما بماند...

از سرخی میگفتم و عشق و باز هم تعبیرشان با خودتان.خرمشهر.شهر خون. شهر ایستادگی. نمیدانم چه چیزی دارد این شهر که به آسانی دل میرباید ار هر تازه واردی.

............

اردوی جهادی.   اردو+ جهاد= نمیدانم

نوشته بودم میخواستم تنها باشم و در تنهایی مدتی را بگذرانم. اما به این نرسیدم.شاید این هم هدف ...

نشد.همه دور همدیگر را گرفتیم و با هم شدیم.حتی لحظه ای تنهایی را حس نکردم.هیچ کس را نمیشناختم. بدون اغراق میگویم.

 

 

 

  • سید مهدی