نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

۱۱
مهر

سلام.

بیست و یک روز از ماه رمضان هم گذشت.کمتر ازده روز.یعنی شمارش معکوس شروع شده. یعنی دیگه باید جمع و جور کرد. دیگه دارن سفره رو یواش یواش جمع میکنن. دیگه کاری ندارن که چه قدر از این سفره استفاده کردی. دیگه موقع خدا حافظی با این ماهه.دو تا از شبای قدر هم تموم شد و من هنوز آدم نشدم.

...............

دیروز مونده بودم که برم یا نرم ..نمیدونم چی شد که پا شدم و رفتم تا بچه ها برم قم و جنکران. آخه شب قبلش با یکی از بچه ها که حرف میزدم اصرار داشت که برم.بالاخره رفتم و باز همون قصه تلخ وتکراری. موقع سوار شدن چا نبود و من  نتونستم برم(البته جا یه جورایی بهونه بود. اونایی که من رو میشناسن  میدونن چی میگم) سریع خداحافظی کردم و از اونجا فرار کردم. خیلی حالم گرفته شده بود. کوچه رودخونه رو رفتم بالا تا با یه میانبر زودتر برسم به پل صدر. اما دیدم نمیتونم راه برم. یه جوری شده بودم. روی یه صندلی یه ربع نشستم  اما دیگه کاری نمیشد کرد. پا شدم که برم نونوایی و تو راه هم همش فکرای مزخرف و ااحمقانه به سراغم میومد. یه بار خواستم که ماشین خودمون رو بردارم و برم اما یادم اومد بنزین نداریم. دیگه ساعت نزدیکای پنج بود که رسیدم دم در خونه. یکی از همسایه هامون دم در بود  و داشت یا سرعت میرفت جایی. سلام که کردم گفت باید بره سر شهرک . اونجا اتوبوس کاروان قم و جمکران داره راه میفتهخ. این هم شد یه ضد حال دیگه. وقتی رسوندمش بهش گفتم جا داره یا نه  و اون گفت نمیدونه و قرار شد بهم زنگ بزنه.من هم نا امید بر گشتم دم در خونه.اما خدا بهم حال داد یه حال خفن. هیچ وقت بهم اینجوری حال نداده بود. موندم تو کارش.گوشیم زنگ خورد و گفت اگه تا 2 دقیقه دیگه فلان جا میرسی بیا و گرنه نه.

نمیدونم چه جوری خودم رو رسوندم پای اتوبوس. اما با خودم و خدا خیلی حال کردم.برا افطار هم چیزی با خودم نبرده بودم. فقط یه بسته خرمای زاهدی که از قبل همراه سایر وسایلم بود رو داشتم. بگذریم...

اما جمکران  هیچ وقت این قدر شلوغ ندیده بودمش. خیلی شلوغ بود. رفتم و انتهای یکی ار حیاط هاش تنها نشستم . اطرافم یه عده اصفهانی بودن و یه چن تا بچه مدرسه ای.با اونها هم خیلی رفیق شدیم . چه کرکر خنده ای راه افتاده بود. این قدر تبلیغات سوء علیه این اصفهانیا زیاده کهآدم باورش نمیشد اینا اصفهانی باشن.آخرای جوشن کبیر بود که پا شدم برم وضو بگیرم که دیدم یه نفر صدام میکنه بر گشتم دیدم میثم و بقیه بچه ها هستن تا بعد از مراسم احیا  باهاشون بودم . موقع سحری هم که شد نموندم پیششون.رفتم این ور و اونور تا سحریشون رو بخورن. راستش من سحری هم نخوردم. غذای بیرون رو میخورم اما محیط جمکران جوری که آدم نمیتونه اونجا غذا بخوره چون هم گداهاش زیادن و هم رستوران ها و ساندویچی هاش توی بازارن  و غذای توی بازار شدیداً کراهت داره. در ضمن  من از تک خوری بدم میاد.اتوبوسی هم که باهاش اومدم زود تر بر گشته بود و من حال نکردم با اون برگردم. نماز صبح رو هم قم خوندم و راه افتادم به طرف تهران.اما تو این اتوبوس ته نشسته بودم دو ردیف پشت سرم چن تا ازین بچه های شر و شور بودن.این قدر ما رو خندوندن که حد نداشت.آخرش از زور خنده خوابشون برد.

.............................

گذشته از این حرفا این رو میخواستم بگم  که هیچ وقت این قدر خدا رو ندیده بودم. همیشه به دیگران میگفتیم که کار ها از جایی درست میشه که خودمون خبر نداریم اما هیچ وقت این حد باور قلبی نداشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم کهخدا و حضرت معصومه این قدر بخوان به یکی خوبی کنن.....

  • سید مهدی
۱۰
مهر
سلام

امشب شب بیست و یکم ماه رمضانه

موندم که چی بنویسم . یه جورایی تو ی برزخ گیر کردم و دستم به نوشتن  هم نمیره. نوشتن که نیست چرت و پرت.دوست داشتم یه چیز قشنگ در مورد امیر المومنین مینوشتم و باهاش حال میکردم اما موندم آخه چی در موردش بگم. از فضائلش بگم یا از مناقبش؟

از سختی هاش بگم یا از آرامشش.آرامش که نداشت. از همون دوران کودکی ونوجوونی خودش رو وقف اسلام کرده بود. نمیشه تو چن خط خلاصه کرد و گفت.

یکی از فضایل امیر ال مومنین رو مینویسم :

 

همانا خداوند متعال برای علی ابن ابی طالب فضایل بی شماری را قرار داده  است. هرکس فضیلتی از  فضایل  او را یاد کند و بدان اقرار نماید خداوند گناهان گذشته و آینده اش را می آمرزد و هر ک آن را بنوید تا  آن نوشته باقی ات فرشتگان برای نوینده اش طلب آمرزش میکنند و هر ک آن را بشنود خداوند گناهانی را که با شنیدن انجام داده میبخشد و هرک به فضایل نوشته شده آن حضرت نگاه کند خداوند آن گناهانی را که با چشم انجام داده میبخشد

فکر کنم همین برای نجات همه شیعه هاش بس باشه.

................................

امروز بچه ها میخوان برای احیا و شب قدر برن قم و جمکران. دوست دارم باهاشون برم اما هنوز هیچی معلون نیس.اگه راهمون بدن میریم و گرنه هیچی.امروز مثلاْ صبح میخواستم زود پاشم و برم بانک. اما ....

دیشب تا بعد نماز صبح بیدار بودم و نخوابیدم.اینا چیه که دارم مینویسم.بی خیال.

  • سید مهدی
۱۰
مهر

بسم رب

سلام

دیشب شب قدر بود.شب نوزدهم ماه رمضان. ما هم طبق عادت و رسم و برنامه همه ساله  رفتیم دانشگاه امام صادق.جامون هم تقریباً مشخص و ثابته و اونجا یه جورایی سرقفلیمون شده. طبقه بالای مسجد  یعنی رو بالکن های بالایی.دیشب سخنران مراسم آیت الله صمدی آملی بود. راستش یه جورایی خیلی به ایشون ارادت دارم.با خودم ام پی تری پلیر برده بودم  که ضبط کنم و ضبط هم کردم. یه کم اون طرف تر از ما هم سه نفر با هم اومدن و شروع کردن به حرف زدن.من هم نامردی نکردم و کاغذ رو در آوردم شروع کردم به نوشتن و یه جوری هم نوشتم که اونها بخونن.نوشتم سلام .امشب شب قدره.اومدم دانشگاه.میخوام به سخنرانی گوش کنم  اما چن نفر اینقدر بلندبلند حرف میزنن که هیچی نمیفهمم.نمیدونم اونا تونستن بخونن یا نه...

امروز صبح داشتم اون خنرانی مخصوصاً اولاش رو گوش میکردم که دیدم این جمله ها هیچ ربطی به سخنرانی نداره:آره بازی روز عید (بازی استقلال و پرسپولیس) هیچ ربطی به عملکرد دو تیم نداره...پرسپولیس هنوز بازی سختی نکرده.... پرسپولیس به ذوب آۀهن هف هشت تا میزنه. این یارو نوشته ما خیلی ضر میزنیم میخواد سخنرانی گوش کنه اما ما مزاحمیم. بی خیال ولش کن . بیاین بلند تر حرف بزنیم....

آره اونها تونسته بودن بخونن.اما دمشون گرم کم نیاوردن.

...............

امروز عصری هم رفتم نونوایی و سر تنور وایسادم و شروع کردم به نون دادن به مردم. راستش امروز خودم تونستم یه نون  رو کامل بپزم. یعنی خودم چونه درست کردم خودم چونه رو باز کردم و یعدش بهش آبدوغ زدم و بعدش با انگشن نون رو راه راه کردم و بعد کنجد(خاشخاش-خشخاش) زدم و فرستادم توی تنور و بعد هم درش آوردم.خسته شدم.

یه خانومی هم اومد مثل همیشه تو صف یه دونه ای وایستاد و همین که نوبتش شد گفت دو تا . من هم مثل دفعه قبل نامردی نکردم و بهش گفتم صف یه دونه ای ایستادی دوتا نمیدم.( یادمه دفعه قبل که بهش این رو گفتم  بهم گفت چرا دیروز دادی و من جوابی نداشتم بهش بدم.آخه روز قبلش نمیدونستم که این کار همیشگیش  و دلم سوخت و گفتم حتماً نمیتونه وایسته...) همین که خواست قرقر کنه گفتم من باید همیشه با تو مشکل داشته باشم؟ دیدم رفت یه نفر عقب تر ایستاد و میبخشید گور بابای بقیه دو باره اومد یکی دیگه گرفت و همه داشتن نگاش میکردن.تازه فهمیدم من اولین نفری هستم که تونستم جلوش وایستم و جوابش رو بدم.

شب هم بعد افطار رفتم طرفای خیابون ایران.مجلس آقا مجتبی تهرانی خیلی حال داد. عجب چیزایی میگفت. فکر کنم نزدیک دو سال میشد که کلاسشون نرفته بودم.خلاصه اینکه امشب به دلیل نداشتن بنزین دیگه هیئت و مسجد ارک و شب گردی تعطیل. به چن لیتر بنزین نیازمندیم.دم دولت گرم که سهمیه بندی کرد اما خداییش ای کاش یه اتوبوسی مترویی تاکسیی چیزی شبا میذاشتن تا مردم (آخی خودم رو میگم) میخوان برن هیئت (تف به ریا) اون هم کجا هیئت حاج منصور ارضی از حامیای سر سخت احمدی نژاد این جوری لنگ نمونن و از شدت بیکاری بشینن این قدر دری وری تایپ کنن.

 

  • سید مهدی
۲۱
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم


 


دوباره نیمه شبی شد و دلم وجود شب را در آسمانش احساس کرد و در جستجوی روزنه ای از نور ..


شاید از آخرین باری که لذت رقص عشق را بر صفحات کاغذ مجازی احساس کردم چند سالی می گذرد .


هنوز خطوط حرمت ها برایم رنگ و بوی خاصی داشت .


نمی خواهم بگویم یادش بخیر...سخنی تکراری ست .


اما باز هم هنوز طعم مناجات های رمضان چشمه های دلم را به جوشش فرا می خواند .


دلخوش بودم که رجب آمد و ما هم معتکف شدیم . پس ندای این الرجبیون را لبیک گفتیم . دریغ از این که رجب گذشت و نفهمیدیم . باز سالی گذشت و رجبی هم گذشت ... یک ماه به مهمانی نزدیک شدیم اما توشه ی راه برای رسیدن به مهمانی اندک است و لباس جشن مهیا نکرده ایم .


پیشاپیش در گوش من زمزمه می شود : اللهم رب شهر رمضان ....


دلهره ای عجیب کشتی وجودم را متطلاطم نموده است . می ترسم ... می ترسم بیاید و من نباشم ...می ترسم بیاید ، باشم و نباشم ... می ترسم بیاید ، باشم ولی در بتخانه برویم باز نگردد و رخصت نیابم تا از می وجود جرعه ای بر جام تن برانم و سرود عشق بر ضمیر خود بسرایم  .


الا ان فی ایام دهرکم نفحات فتعرضوا لهن ....


ندای این الرجبیون دیگر به گوش نمی رسد ! نسیم گذشت و گونه هایم در حسرت نوازشی ماند.


اینک شعبان آمد و ... بوی کربلا .. عطر قدوم عباس و صدای العطش کودکانی که چشم انتظار اویند ..صدای بوسه های نبی بر گلوی طفلی که قرار است محشری بر پاکند در کربلا و نوای هل من ناصر ینصرنی ... شمیم جان بخش گلی که در گلبرگ های نشکفته ی خود نشان می دهد آنچه که بر او خواهد گذشت در کربلا ... راستی صدایی آشنا می شنوم ! این معزالاولیاء و مذل الاعداء ؟ انتظار ! انتظار ! انتظار ! پس او کجاست ؟ تیک .. تیک .. عقربه ها هم طاقت انتظار ندارند و زبان به شکوه گشوده اند .


نقطه سر خط...


و باز از خودمان شروع کنیم ! و در انتظار شنیدن پاسخ (الهی العفو ) در شب های قدر تا آستانه ی رمضان بر لبهای خود زمزمه کنیم ..


الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمه و تصیر ارواحنا معلقه بعز قدسک


  


...باشد که  مشمول "اللهم تب علی حتی لا اعصیک " گردیم ...  التماس دعا !

  • سید مهدی
۱۰
شهریور
متن پایین نوشته  یکی از دوستامه که یه دفعه خودش برام خوند و منتظر بودم تا یه جای یگه از اون استفاده کنه اما نشد تا اینکه تو وبلاگش گیر آوردم

مخم پکید از بس تو خونه نشستم، این قد سرم تو کتاب بود که به زور کف و صابون و تلاش و کوشش بسیار موفق به جدا کردن سرم از کتاب شدم. عزیز گفت برم بیرون یه چرخی بزنم تا حالم عوض شه! ما هم که اخیراً بچه حرف گوش کنی شدم، یه چشم بالا انداختم. ساعتو نگاه کردم یه ساعتی تا اذون مونده بود، گفتم یه سر برم مغازه و برو بچو ببینم و حالم جا بیاد.

لباس پوشیدم و از در خونه رفتم بیرون، بازم طبق معمول دختر بچه ها دم در آپارتمان، از بین نرده ها کش رد کرده بودن و بازی می کردن. من هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم که این دیگه چه جور بازیه و کی تو «کش بازی» می سوزه  و کی برنده می شه؟!! به هر حال ما که نمی فهمیم این چه بازیه، تصمیم گرفتم الکی زور نزنم و فسفر ها رو  مفت هدر ندم! تا خواستم برگردم، اثر سرب داغ رو رو سینه ام احساس کردم! نا مرد منتظر بود تا برگردم و شلیک کنه. حسین پسر همسایه مونه، کلکسیون اسلحه خودشو کامل کرده، از هر جور سلاحی که بگی البته تو ابعاد کوچکتر تو کمدش پیدا می شه!! تا الان منو 130 بار، نه این بار شد 131 بار کشته! یه بار ندیدم این بچه تفنگشو کنار بذاره، حتی وقتی تفنگ نداره با دستش شلیک می کنه.

خیلی حسینو  دوست دارم، حسین هم به من یه جورایی وابستگی داره. اگه هیچی هم نباشیم سیبل خوبی واسه نشونه گیریش که هستیم! حسین الان 4 سالشو پر کرده و رفته تو 5 سال. بچه ای که باباش و داداش بزرگش نظامی باشن،‌ زیاد نباید تعجب کنی که تو تولد 3 سالگیش بازی IGI2  رو تا آخر بره!! اگه به من بگن که حسین قبل از مامان و بابا و یا علی با کلاشینکف زبون باز کرده من تعجب نمی کنم!! حسین به کمتر از سرهنگ راضی نمیشه. فقط کافیه بهش بگی سرباز، علاوه بر به تیربار بستن، چن تا فحش هم بهت میده (البته آقا حسین فعلاً خر و کثافت و بی شعور رو یاد گرفته)

خلاصه با هزار جون کندن که بود از دست حسین فرار کردم و یه جان پناه واسه خودم پیدا کردم. حسین هم بعد اینکه یه خشاب رو من خالی کرد و از مردنم مطمئن شد، دست از سرم برداشت. همین موقع آخوند مسجدمون مارو دید و از باب نگاه عاقل اندر سفیه یه سری تکون داد و رفت طرف مسجد. بنده خدا حق داشت، از مایی که تو محل گاو پیشونی سفیدیم این بازی ها بعید بود. منم هر چی می کشم از همین قیافهء غلط اندازم می کشم! همه فک می کنن که چون کمی ته ریش دارم نباید بازی کنم. یکی هم پیدا نمی شه که به اینا بگه: بابا! پیامبرش هم هر وقت می دید که بچه ها دارن بازی می کنن اگه باهاشون بازی نمی کردن،‌ می ایستادن و بازیشونو نگاه می کردن. اینا از پیامبر هم مسلمون ترن!!

منم راه افتادم که برم مسجد. یه چن دقیقه ای با بچه های سرکوچه که انگار جز تخمه شکستن کار دیگه ای بلد نبودن،‌ گذروندم و واسشون چن تا جک تعریف کردم تا موفق شم به نماز اول وقت برسم. تا در مسجدو باز کردم برای صدو سیو دومین بار داغی سربو رو شقیقه ام احساس کردم. این حسین عین جن می مونه، اصلاً نفهمیدم که از کدوم طرف اومد که من ندیدمش. البته حسین هیچ وقت تفنگشو تو مسجد نمیاره و منو با تفنگی که با دستش درست کرده می کشه.

خلاصه کنم یه نمازی به کمرم زدم و یاد لیست خرید افتادم. رفتم دم مغازه،‌ دیدم مغازه بازه، گفتم آقا درازه ...! (شما دیگه بات ریتمش نخونین، بی جنبه ها!!). بعضی روزا مثل امروز اصلاً اعصاب سر و کله زدن با مغزه دار و نداشتم، خودم میرم پشت دخل هر چی که می خوام ور می دارم، پولشم می ذارم تو دخل و میام بیرون. حتی بعضی وقتا داغ یه سلام رو هم به سینه اش میذارم.

خریدمو کردمو و داشتم می رفتم خونه که دیدم دم پله های ساختمون حسین نشسته. منم اومدم تیز بازی در بیارم که واسه یه بارم که شده از دستش فرار کنم. ولی این بار حسین حواسش به من نبود، جلو تر که رفتم دیدم یه لواشک از این گنده ها که 3،4 برابر کله اش بود،گرفته دستش و داره با هاش کلنجار میره. نزدیکتر که رفتم دیدم لواشکو با پلاستیک روش می خوره!

گفتم: این چیه داری می خوری؟

گفت:مگه کوری؟ یواشکه دیگه.

گفتم خوشمزه است؟

گفت: آله! خیلی خومشزه است،دلتم بسوزه.

گفتم: خره! لواشکو که با مشماش نمی خورن!!

گفت: خر، بی شعور، کثافت. مشما دیگه چیه؟!

لواشکو از دستش گرفتم و پلاستیکشو کندم و دادم بهش. همین که اولین گازو به لواشک زد، از برق چشماش فهمیدم، تازه مزه ترش لواشک رو زیر دندونش احساس کرده. بدون اینکه تشکر کنه سرشو انداخت پایین و رفت. یهو برگشت ، انگار که چیزیو یادش رفته باشه. منم فک کردم که برای اولین بار از دهن حسین تشکر میشنوم. ولی تا خیالم راحت شد که هنوز سالمه، چون برای صدو سی و سومین بار منو کشت و سر لوله تفنگشم مثل گانگسترا فوت کرد.

رفقا!‌ ما هم مثل حسین خیلی چیزا رو نمی فهمیم، نمی فهمیم که از چه چیزی باید لذت ببریم، از چی نباید. تو هم عاقل باش و حواست باشه که لذت کم با مدت کوتاه رو به لذت دائمی نفروشی. مثل بچه ای که یه گردن بند طلا رو با پفک عوض می کنه. لذت واقعی پیش خداست.

  • سید مهدی