Title-less
مدتی بود که سعی میکردم دل نوشته ننویسم.سعی میکردم خودم را کنار بگذارم و از آنچه که در دلم میگذرد حرفی نزنم.مدتی بود که دیگر فراموش کرده بودم نوشته های قدیم را و وسوسه شده بودم که همه را پاک کنم.(هر چند هنوز هم تصمیمم بر این است)
این روزها روزهای آغازین ماه رجب است و برمانند سالهای گذشته هنوز چیزی از این ماه درک نکرده ام.این روزها روزهای مقدسی است که از آن بی خبریم و مانند روزهایی که غافل بودیم میگذرند.یعنی مانند روزهای سال های گذشته زندگیم.
این روزها دلتنگ میشوم.با خودم حرف میزنم.اما کمتر مینویسم.این روزها به تندی سپری میشوندو من چیزی از آن نمیفهمم و این یعنی دچار روزمرگی شده ام.این روزها میخواهم درس بخوانم.میخواهم از نو شروع کنم.این روزها دلم میخواهد کسی مرا مجبور کند که درس بخوانم.این روزها میخواهم ببینم.اما چشم هایم دیگر باز نمیشود.این روزها میخواهم بشنوم اما صدایی مرا به خود نم آورد.این روها میخواهم فریاد بزنم و لی نفس یاری نمکند.کرو کور و لال شده ام.(صم بکم عمی)
چه قدر این روها تکراری است.در کوچه ها قدم میزنم و در خیابان ها راه میروم.بی آنکه کسی را ببینم.بی آنکه به چیزی توجه کنم.بی آنکه چیزی مرا بهخود بیاورد. وتنها چیزی که تکانم میدهد بوق ماشینی است که به من اعتراض میکند و من با نگاهی به او پاسخ میدهم.سری تکان میدهم و او هم سری به نشانه تاسف...
دلم برای هیئت تنگ شده.برای روضه.برای گریه.برای سینه زدن.برای محرم.برای حسین علیه السلام.برای خدا.
دلم برای خودم هم تنگ شده.نه برای خودم. برای خود خودم.برای آنکه دیگر نیستم.برای آنکه باید میبودم و نیستم.برای روهای خوب با او بودن.برای ستاره های آسمان. برای ماه و خورشد.برای روستا ها و کوه ها.برای همه و همه.میدانم که زیاده گویی میکنم.اما بماند...
پ ن :
۱)تا دو روز دیگر این متن پاک میشود.پس خورده نگیرید...
۲)شاید رفتنی شویم از بلاگفا...
به خاطر حمایت از دوستان
۳) الهی لا تادبنی بعقوبتک. ولا تمکر بی فی حیلتک.من این لی الخیر؟
- ۸۹/۰۳/۲۹