دعوت نامه...
سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ
دعوت نامه پایین رو شیدا بهم داد. گفت به دیگران هم بگم. پس منتظر هستم
......................
خدا به حاجی یه دختر داد.تازه زبون باز کرده. اینقدر شیرین و با مزه است که تو خونه به همدیگه پاس کاریش می کنن. اینقدر دوست داشتنی هست که زمینش نمی ذارن.
باباش اونو از دست مادرش می گیره بوسش می کنه. محاسن خودش رو رو صورت بچه اش می ذاره و با صدای کودکانه بهش می گه :"بگو یا علی"
کوچولو هم دست به محاسن باباش می کشه و هیچی نمی گه. می خندید. همه از خنده با نمکش خوشحال می شن و بازم دست به دست تو خونه می چرخوننش.
می رسه دست داداشش. داداشش هم از ذوق طفل معصوم رو هی بالا و پایین می ندازه. خیلی بالا پرتش می کرد. نزدیک بود بخوره به سقف که یهو مادرش از ترس داد زد: علی مواظب باش! بچه ام.
علی هم لب رو لب خواهر کوچولوش گذاشت و گفت: "داداش قربونت بره، خب کمتر بخند تا ما هم ذوق نکنیم"
بعد رسید نوبت اون یکی داداشش. اونم کلی ناز و نوازشش کرد و گفت:"بگو یا حسین"
بچه برگشت رو به باباش و گفت:" بابا، بغل"
حاجی دید برادرزاده اش یه گوشه وایستاده و حیا می کنه جلو بیاد. (از وقتی داداش حاجی شهید شد،حاجی همه برادر زاده ها و زن داداشش رو آورده بود پیش خودش) حاجی رفت جلو و بچه رو داد دست برادرزاده اش. انگار که همه دنیا رو داده باشی به بهش. همچین محکم بغلش کرد تا دید بچه داره از دست می ره. بوسش کرد. با صورتش شکم بچه رو قلقلک می داد، کوچولو هم از خنده نفسش بالا نمیومد. دم گوشش آروم گفت:" دختر عمو جون! تا من هستم نمی ذارم خنده از لبت بیافته".
خلاصه یه دختر بچه خونه رو بهم ریخته بود. باباش آرومش کرد. داد دست مادرش. مادرش هم بغلش کرد و دختر کوچولو آروم خوابش برد."
از خواب که بیدار شد. دید که شب شده و همه جا تاریکه. بلند شد دستش رو به دیوار گرفت و کمی راه رفت. ولی هنوز نمی تونست خوب راه بره. نشست یه گوشه و شروع کرد به گریه کردن. اینقد گریه کرد تا باباش اومد. باباش رو در آغوش گرفت و با انگشتهای کوچیکش اینقد موهای بابا رو شونه کرد که از تمام انگشتاش خون اومد. با گریه به باباش گفت:" یا ابتاه! من ذاالذی ایتمنی علی صغر سنّی"
.
.
لب به لب پدر گذاشت تا بیهوش شد. وقتی به سراغش رفتند...
.
.
.
صلی الله علیکِ یا سیدتنا و مو لاتنا یا حضرت رقیه یا بنت الحسین
.
.
این متن رو چند وقت پیش نوشته بودم و مثل خیلی از مطالبم فعلاً نمی خواستم عمومی اش کنم. ولی از طریق یکی از دوستان که او هم با واسطه از این بنده خدا مطلع شد، دعوت شدم. حرکت خوب و پسندیده ای به نظر اومد و حقیر هم اجابت کردم،ان شا الله مورد پسند حق تعالی و حضرت صاحب الزمان قرار بگیرد. و راضی باشند. سوال این بود:« با کدام یک از شهدا یا حماسه سازان عاشورایی انس و الفت بیشتری دارید و به کدامیک ارادت بیشتری میورزید؟...»
.
.
پاسخ به این سوال خیلی سخت است. بین 72 پروانه یکی را انتخاب کنی و از او بگویی. ولی با تمام وجود و با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم که شمع این 72 پروانه است که مرا تسخیر کرده است...
قبله گاه ما بود خال ابروی حسین...
.
.
.
منتظر دل نو شته عزیزان راجعه به این سوال هستیم...
......................
خدا به حاجی یه دختر داد.تازه زبون باز کرده. اینقدر شیرین و با مزه است که تو خونه به همدیگه پاس کاریش می کنن. اینقدر دوست داشتنی هست که زمینش نمی ذارن.
باباش اونو از دست مادرش می گیره بوسش می کنه. محاسن خودش رو رو صورت بچه اش می ذاره و با صدای کودکانه بهش می گه :"بگو یا علی"
کوچولو هم دست به محاسن باباش می کشه و هیچی نمی گه. می خندید. همه از خنده با نمکش خوشحال می شن و بازم دست به دست تو خونه می چرخوننش.
می رسه دست داداشش. داداشش هم از ذوق طفل معصوم رو هی بالا و پایین می ندازه. خیلی بالا پرتش می کرد. نزدیک بود بخوره به سقف که یهو مادرش از ترس داد زد: علی مواظب باش! بچه ام.
علی هم لب رو لب خواهر کوچولوش گذاشت و گفت: "داداش قربونت بره، خب کمتر بخند تا ما هم ذوق نکنیم"
بعد رسید نوبت اون یکی داداشش. اونم کلی ناز و نوازشش کرد و گفت:"بگو یا حسین"
بچه برگشت رو به باباش و گفت:" بابا، بغل"
حاجی دید برادرزاده اش یه گوشه وایستاده و حیا می کنه جلو بیاد. (از وقتی داداش حاجی شهید شد،حاجی همه برادر زاده ها و زن داداشش رو آورده بود پیش خودش) حاجی رفت جلو و بچه رو داد دست برادرزاده اش. انگار که همه دنیا رو داده باشی به بهش. همچین محکم بغلش کرد تا دید بچه داره از دست می ره. بوسش کرد. با صورتش شکم بچه رو قلقلک می داد، کوچولو هم از خنده نفسش بالا نمیومد. دم گوشش آروم گفت:" دختر عمو جون! تا من هستم نمی ذارم خنده از لبت بیافته".
خلاصه یه دختر بچه خونه رو بهم ریخته بود. باباش آرومش کرد. داد دست مادرش. مادرش هم بغلش کرد و دختر کوچولو آروم خوابش برد."
از خواب که بیدار شد. دید که شب شده و همه جا تاریکه. بلند شد دستش رو به دیوار گرفت و کمی راه رفت. ولی هنوز نمی تونست خوب راه بره. نشست یه گوشه و شروع کرد به گریه کردن. اینقد گریه کرد تا باباش اومد. باباش رو در آغوش گرفت و با انگشتهای کوچیکش اینقد موهای بابا رو شونه کرد که از تمام انگشتاش خون اومد. با گریه به باباش گفت:" یا ابتاه! من ذاالذی ایتمنی علی صغر سنّی"
.
.
لب به لب پدر گذاشت تا بیهوش شد. وقتی به سراغش رفتند...
.
.
.
صلی الله علیکِ یا سیدتنا و مو لاتنا یا حضرت رقیه یا بنت الحسین
.
.
این متن رو چند وقت پیش نوشته بودم و مثل خیلی از مطالبم فعلاً نمی خواستم عمومی اش کنم. ولی از طریق یکی از دوستان که او هم با واسطه از این بنده خدا مطلع شد، دعوت شدم. حرکت خوب و پسندیده ای به نظر اومد و حقیر هم اجابت کردم،ان شا الله مورد پسند حق تعالی و حضرت صاحب الزمان قرار بگیرد. و راضی باشند. سوال این بود:« با کدام یک از شهدا یا حماسه سازان عاشورایی انس و الفت بیشتری دارید و به کدامیک ارادت بیشتری میورزید؟...»
.
.
پاسخ به این سوال خیلی سخت است. بین 72 پروانه یکی را انتخاب کنی و از او بگویی. ولی با تمام وجود و با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم که شمع این 72 پروانه است که مرا تسخیر کرده است...
قبله گاه ما بود خال ابروی حسین...
.
.
.
منتظر دل نو شته عزیزان راجعه به این سوال هستیم...
- ۸۶/۱۱/۰۹
.
.
.
.
.
.
در برهوت نداشتن سر شار از خواستن
اما چگونه می شود دوام آورد این همه نداشتن و این همه داشتن را
و در داشتن های ناخواسته هر روز اسیر تر بودن را...
.
.
.
.
.
منتظر حضور گرمتون هستم.
.
.
.
.
.
.
سرسبزوبهاری باشید.