Title-less
بسم الله الرحمن الرحیم
بازم شب شد و نوشتن شروع شد. چن دقیقه قبل نشستم و هر چی کتاب درسی داشتم که توش چیزی نوشته بودم و مربوط به اتفاقای این چند وقت میشد رو در آوردم از قفسه کتابهام و شروع کردم به خوندن نوشته هام. خیلی برام جالب بود . حسی که تو اون نوشته ها بود دقیقاً برام قابل تصور بود و تو الآن خودم میدیدمشون. حرفای عجیبی که تازه الآن معنای بعضیاشون رو میفهمم.همیشه آدم مغروری بودم و هیچ وقت نخواستم به شکست های سخت زندگیم اعتراف کنم. الآن هم نوشتن بعضی چیزا برام سخته. این که بخوام به شکست اعتراف کنم شاید غیر ممکن باشه. اما معمولاً شکست رو با یه جور حس دلتنگی به یاد میارم .دلم برا دوستام و محیطی که توش مبارزه کردم تنگ شده. دلم برا...
شاید تو موقعیت الآنم فقط دو نفر بتونن کمکم کنن .اما از هیچ کدوم خبری نیست. تو دانشگاه یه دوره ای رو میگذروندیم به اسم مهارت های زندگی. شاید توی اون جلسات حرف اول رو من میزدم . راه های مقابله با استرس و عصبانیت. استادمون همیشه می گفت تو بهترین راه ها رو پیشنهاد میدی. اما الآن هیچ کدوم از اون راهها رو خودم جواب نمیده. یه لحظه تو ذهنم اومد که نوشته های قدیمیم رو بسوزونم و برا همیشه از شرشون راحت بشم. اما دلم نیومد. آخه دونه دونه ی اونا رو با تمام وجودم نوشتم. سخته حالا یه دفعه از بین ببرمشون.شاید یکشنبه آخرین جلسه نقد وبلاگی باشه که میرم. بعد از اون دو باره میرم قم و معلوم نیس که کی برگردم. خسته شدم .یادم میاد همیشه زمانی که بچه ها کم میاوردن بهشون میگفتم خستگی معنا نداره. بیاید از صفر شروع کنیم.این بار با جدیت بیشتر و محکم تر. اما الآن خندم میگیره به حرفای خودم. همه اونا گوش میکردن و از نو شروع میکردن و کار ها هم خوب پیش میرفت. اما خودم درمانده درمانده شدم.
تو کجایی الآن؟
کاش بودی.
کاش
- ۸۶/۱۱/۰۴
می دونی مرام و مسلک هر دومون چیه؟
اهل بیت
البته من شاید لیاقت نداشته باشم ولی شما حتما هستی