Title-less
بسم الله الرحمن الرحیم
حال من بد نیست غم کم میخورم
کم که نه هر روز کم کم میخورم
امروز که از خواب پا شدم مثل روزای قبل نبودم...حال عجیبی دارم. چند وقتی بود که اینطور نشده بودم.یه حس خیلی بد. یه جور استرس وحشتناک.گاهی اوقات فکر میکنم که روی خوشی و خوشحالی بهم نیومده و من باید همیشه به این شکل باشم. شاید قراره یه اتفاق بد برام بیفته و این مقدمشه.نمیدونم.
راستش دلم برای خیلی ها تنگ شده.برای بعضیا کم و برای یه تعدادی هم خیلی زیاد. اون قدر که فکرم رو مشغول کرده و نمیتونم یه لحظه از اون غافل شدم. اما سعی میکنم همه رو فراموش کنم. یعنی یه جورایی مجبورم. چه کار کنم چاره ای نیست. باید بگذره دیگه. ندیدن افرادی که خیلی بهشون وابسته بودی و شاید اگه یه روز همدیگر رو نمیدیدید دلتون هزار راه میرفته و باید حتماً تلفنی با هم صحبت مبکردبد و شاید بشه گفت بیشتر از اون که پیش خونواده باشی پیش اونا بودی خیلی دردناکه. اما این جوری تصمیم گرفته شده و باید از این تصمیم تبعیت کرد.
خیلی حرفای نگفته ای که هیچ وقت زمان گفتنشون فرا نرسید و مجبوری اوا رو تو دلت نگه داری و بروز ندی. ناراحتی های خودت و حرف های دیگران که نتونستی بهشون بگی که...
ول کن. تو کی هستی؟ یه مزاحم تو کارا و زندگی دیگران یا یه نفر که وظیفه ات اینه که بری و مشکلات دیگران رو حل کنی و بعد فراموشت کنن؟
نه یا اینکه یه آدم وابسته که به دنیا مثل اسباب بازی نگاه میکنه که باید با اون بازی کنه. یا نه یه آدمی که دنیا بازیش میده و نمیتونه جولوی اون وایسه.
یه آدم پر اشتباه که نتونست برای خودش یه پشتیبان محکم پیدا کنه و یکی رو هم که فکر میکرد که پشتیبان خوبیه از دست داد. اون هم خیلی زود.
میبخشید اما این اون چیزی نبود که میخواستم بگم. خیلی حرفام رو نمیتونم بزنم. خیلی خسته ام.خیلی.
از خودم دورم
مثل آن روز ...
- ۸۶/۱۱/۰۳
ادامه بده..به من هم سر بزن...مرسی از با مرامیت