ساعت نوزدهم
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۶، ۱۲:۱۹ ق.ظ
- میخواهی به کربلا بروی؟ - چه کنم دلم بیقرار شده تاب ماندن ندارم. دلم هوای کربلا کرده. - کدام دل است که هوای کربلا نکرده باشد. امّا خودت بهتر از من میدانی که الا´ن چقدر راه ناامن است. - میدانم محمد، میدانم. امّا دست خودم نیست. - تازه فقط ناامنی راه نیست، اگر این مردان بیرحم «عنیزه» فقط مال زوار را میبردند و خودشان را رها میکردند که مسئلهای نبود. همة زندگیمان فدای حسین، امّا آنها سنگدل و بیرحم هستند و هرکس را که اسیر کنند اصلاً کسی نمیداند که چه برسرش میآورند واو را بهکجا میبرند. - ببین! من خودم همة اینها را میدانم. امّا هرچه سعی میکنم خودم را متقاعد کنم که راه ناامن است و دست از این سفر بردارم، نمیتوانم، دست خودم نیست. همة وجودم در اشتیاق کربلا میسوزد.
- ۸۶/۱۰/۱۰