ادامه مطلب دیروز خدا بهم حال داد یه حال اساسی (پایینی)
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۸۶، ۰۳:۱۰ ق.ظ
از خودم از تو واین دغدغه ها خسته شدم
دیگه از گریه و از نذر و دعا خسته شدم
آی مردم نمک اینگونه به زخمم نزنید
که من از زخم زبان های شما خسته شدم
کاش امشب غزل مرگ مرا هم می خواند
که من از ماندن و بودن به خدا خسته شدم
هیچکس هق هق شبهای مرا درک نکرد
من از این مردم بی مهر و وفا خسته شدم
روزگاری ضربان غزلم مال تو بود
ولی انگار ازآن حال و هوا خسته شدم
باز بگذار که اقرار کنم آخر شعر
از خودم از تو و این دغدغه ها خسته شدم
- ۸۶/۰۷/۱۲
به خاطر اسم وبلاگت به وبلاگت سرزدم اما خبری از اشک نبود
اما به اشک نامه حتما سربن و نظرهم بده