نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

Title-less

سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ
پشت میزی، در دو سوی میزی، روبه‌روی هم نشستیم. به ایشان گفتم شما اینجا بنشین که دیدش بهتر است؛ یعنی رو به جنگل بود و قلّه‌ی تپّه و نور که از روبه‌رو، از پشت توری حریر طلائی داشت می‌بارید بر صورت ایشان (و حالا این نور طلا با آن صورت و پوست و چشم‌ها چه کرده‌ست، بماند). روبه‌رویم نشست و سر را با تحسین، با تأیید و شناخت این زیبائی در لبخند چشمانش به اطراف چرخی داد و گفت:
- «پس شما...؟»
(...یعنی شما منظره‌ی قشنگ لازم نداری؟ چون‌که پشت من به منظره‌ی جنگل بود و رویم به دیوار کلبه.)
... و من تنها در این لحظه بود که به خودم اجازه دادم که از زبان آن‌همه شاعر که در دلم غوغا می‌کردند، بگویم:
- «من به دیدن آن منظره نیازی ندارم.»
ابروها را به حالت سؤال بالا برد:
- «چطور؟»
به چهره‌اش قدری بیشتر از لحظه‌های متعارف گذشته چشم دوختم و گفتم:
ـ «من قشنگ‌ترین منظره‌ی تمامی این در و دشت و جنگل و این شهر را روبه‌رو دارم...»

 

  • سید مهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی