Title-less
نه صدا مونده, نه آواز, نه اشک غزل, نه ناله ساز!
روزگاری پیش مرا داستانی بود که دیگر نیست.
قصه ای دارم پنهان در دل.دلی که نمیدانم کجا جا مانده است.
دیگر توانی نمانده برای یافتنش.خستگی مداوم شده و من زود گذر.
در ها دست نیافتنی هستند.
هوا بوی سنگ گرفته و او هنوز تنهاست.
ستاره ها را خورشید بلعیده است
و ماه هم فراموشکار شده.
شاید هنوز آرزو توانی داشت باشد گرچه اندک ولی شیرین.
بوی گند زندگی گوشهایم را رها نمیکند.
همچون همیشه صبحها که بیدار می شوم دهانم بوی خون میدهد.
گذشته ها برایم نگذشته.او هنوز تنهاست.
چرا آسمان رنگی نیست؟از خدا می پرسم.
و می گویم مگر من کیستم.من هیچ نیستم .
پس خموش!
کاش بافتنی می بافتم.کاش بلد بودم.
کاش دستهای شادی داشتم.کاش پاهایم راضی بودند.
کاش او تنها نبود.دیوار هنوز ایستاده است.
همه چیز آرام است جز یک چیز که هیچ نیست.
من با چشمهای باز آرزو می خوانم که
ای کاش همه را باد ببرد یا رود یا سیل....
در این دنیا سراب محکوم است به پوچی
پرستو محکوم به کوچ کردن
شمع محکوم به اشک ریختن
خارها محکوم به تنهایی
روز محکوم به غروب کردن
شب محکوم به رسیدن
و ما محکوم به زندگی....
حرف آخر :
خیلی چیزها درمن هستند وکسی نمی بیند
من با همین ها چال می شوم و
این صداها وتصویر ها در بادها وسایه ها زنده خواهد شد !
- ۸۶/۰۶/۲۶