Title-less
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایهایم و خانهی هم را ندیدهایم
باز امشب چشم من را نم گرفت
کوزه ام بشکست و قلبم غم گرفت
می به روی جانمازم ریخت باز
بغض من با این غزل همدم گرفت
من شدم مست از نگاه چشم تو
این نگاهم غصّه را از سر گرفت
چشم خود را باز کن صیّاد جان
تا ببینی مرغ دل هم پر گرفت
یاد آن طاق بلند ابروان
دین و دل را یک نفس از من گرفت
یک شب از عشقت سرا پا سوختم
شمع هم همراه من آتش گرفت
رشته ی تسبیح من بگسست باز
تا که شاید این گره محکم گرفت
در میان شکّ و تردیدم هنوز
که چرا جان مرا کم کم گرفت؟
- ۸۶/۰۶/۰۴
دوست من خوبی ؟
حال کردم خیلی خوش ذوقی
وقت کردی یه سری هم به ما بزن
بای