Title-less
يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم ،سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی ؟آفتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد برپشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست .....
تو هم رفتی؟
تنها تو برام مونده بودی
تو هم خدا حافظی کردی و رفتی و جوابم رو ندادی
کاش بهم میگفتی کجا
فقط میگم :
دستی تکان نداد وقتی دلم شکست
نفرین نمیکنم شاید نداشت دست
- ۸۶/۰۵/۲۸
مثل لحظه ی رفتن مهتاب در پشت ابرهای سیاه ...
درود دوست من . زیبا بود. و من به طور اتفاقی به اینجا آمدم.
اگر خواستی از قصرت بیرون بیا و به کلبه فقیرانه من کمی بنگر