Title-less
آمده روز هجر فاطمه آسمان دلگیر از داغ فاطمه
باز هم زمین بر خود می گرید که یکی دیگر از افلاکیان او را ترک می گوید.داغدار غم فراق برترینهای عالم است و نمی داند آن هنگام که بر او خرده می گیرند این نگین را در کجا جای داده ای چه پاسخ دهد؟!بنالد از این غم جانکاه و فریاد برآرد که چه کردید با او که اینچنین غریبانه کوچ کرد؟؟چه کردید که باید او را شبانه به آغوش می کشیدم؟؟چه کردید که آن شب علی(ع) را آنچنان غریب و دلشکسته می دیدم که مظلومانه بر نوگلان فاطمه(س) دلداری می داد اما کسی نبود تا تسلی دل چاک چاک خودش را دهد.
چه کردید؟آی مردم زبان برآرید و پاسخی بر من دهید که از این داغ سالهاست که می سوزم.
در و دیوار خانه علی(ع) هنوز که هنوز است شرمگین است از آن لحظه هایی که عرش به خود می لرزید.
آن لحظه های دود و آتش و فشار در و مسمار و خون سینه و پهلوی شکسته و دستهای بسته و ...
باز باران ! باز باران بی صدا می چکد در حجم سرد کوچه ها کوچه های بی تفاوت از عبور کوچه های خالی از سنگ صبور کوچه های سرد و ساکت خالی اند مسکن نامردم پوشالی اند کوچه ها احساس را گم کرده اند چینه هایش یاس را گم کرده اند کوچه ی بی یاس یعنی انجماد بر خزان کیشان، هماره انقیاد کوچه ها فریاد را نشنیده اند قصه ی بیداد را نشنیده اند ساکنان با دیو و دد خو کرده اند فتنه های خفته را رو کرده اند کوچه ها ! ققنوس آتش زادتان شد خلاص از شعله ی بیدادتان این شما و شهر و این شهر شما شهر خالی از خدا بهر شما ای شمایان ، ای شمایان دروغ! این شما و ناخدایان دروغ ! شهر خالی از صدا ، مال شما خوان الوان ریا ، مال شما ای اهالی فریبستان هیچ گمرهان سیب سیبستان هیچ رفت خورشید و نشد پروایتان با چه روشن می شود فردایتان تا شما مشتاق از این تیره شبید نا شناس حرمت ام ابید لیلة القدر از کف ایام رفت مطلع الفجر از کف ایام رفت موکنان مویه کنان گل می برند یاس را از پیش بلبل می برند منخسف شد چون عذار ماه ماه بعد از این خورشید می موید به چاه بعد از این خورشید می ماند غریب می تراود از لبش امن یجیب لانه خالی از کبوتر شد دریغ! خالی از عشق پیمبر شد دریغ! بعد تو شعری که در چشم تر است چادر خاکی و مسمار در است مثنوی ای مثنوی ! فریاد کن ! بغض صدها ساله را آزاد کن ! یاد کن از شعر زهرا ای نسیم انّ مولانا علیٌ مستقیم باز باران ! باز باران بی صدا می چکد در حجم سرد کوچه ها ...
- ۸۶/۰۳/۰۸
نقل می کنند شهید آوینی که خود دست و دلی در شعر نیز داشته،پیش از انقلاب تمام شعرها و دست نوشته هایش را در چند گونی(فکر نمی کنم کل نوشته های ما یک پلاستیک دسته دار هم شود!) ریخته و می سوزاند و در بیان علتش می گوید آنها حدیث نفس بودند!...
یا حق...