بسم رب
بالخره ساعت چهلم هم فرا رسید
خورشیدی در آسمان و خورشیدی هم بر روی نی.تو قضاوت کن کدامیک نورانی تر است.
خورشید من یا خورشید آسمان؟
خورشید من خورشید زینب است و ماه من قمر بنی هاشم و ماه آسمان...؟
هرچه گفتیم نشد و خورشید طلوع کرد.چه قدر گفتیم مکن ای صبح طلوع...
انگار برای واقعه ای بزرگ باید می آمد و آن را میدید.
نمیدانم چه میگویم.
............................
هر روز پای هر محنت گریه می کنم
بر هر هزار زخم تنت گریه می کنم
با نوحه های هر شب تو گریه می کنم
با روضه های دل شکنت گریه می کنم
یعقوب های چشم من از دست رفته اند
از بس برای پیرهنت گریه می کنم
در بین قبرهم کفن کربلا به تن
از داغ جسم بی کفنت گریه می کنم
گاهی شبیه روز دهم سرخ می شوم
بر لحظه به نی شدنت گریه می کنم
ای سوخته ترین بدن زیر آفتاب
بر زخم تاول بدنت گریه می کنم
ومُقدَّرات الهى مراازیارىِ تو بازداشت، ونبودم تا با آنانکه باتو جنگیدند بجنگم، وباکسانیکه با تواظهار دشمنى کردند خصومت نمایم،(درعوض) صبح وشام بر تو مویِه میکنم، وبه جاى اشک براى توخون گریه میکنم، ازروى حسرت وتأسّف وافسوس برمصیبت هائى که برتو وارد شد، تاجائى که ازفرط اندوهِ مصیبت، وغم وغصّه شدّتِ حزن جان سپارم ، گواهى میدهم که تو نماز رابپاداشتى، وزکات دادى، وامربه معروف کردى، واز منکر وعداوت نَهى نمودى، واطاعتِ خداکردى ونافرمانى وى ننمودى ، وبه خدا و ریسمان اوچنگ زدى تا وى را راضى نمودى، و از وى درخوف و خشیَت بوده نظاره گر ِاو بودى ، و او را اجابت نمودى، وسنّتهاى نیکو بوجود آوردى ، وآتشهاى فتنه را خاموش نمودى، ودعوت به هدایت و استقامت کردى، و راههاى صواب و حقّ را روشن وواضح گرداندى، ودرراه خدا بحقّ جهاد نمودى، وفرمانبردارِخداوند، و پیرو جدّت محمّدبن عبدالله بودى، و شنواى کلام پدرت على بودى، و پیشى گیرنده به(انجامِ) سفارش برادرت امام حسن بودى، ورفعت دهنده پایه شرافتِ دین، و خوار وسرکوب کننده طغیان، وکوبنده سرکشان، وخیرخواه و نصیحت گرِ اُمّت بودى، درهنگامى که در شدائدِ مرگ دست وپا میزدى ، و مبارزه کننده با فاسقان بودى، وقیام کننده باحُجَج وبراهین الهى ، وترحُّم کننده بر اسلام ومسلمین بود
همه بغض های کال و اشک های نابالغ ام قد می کشند و بارور می شوند.
نفس طاغی را نهیب می زنم:
تو را به جان حسین، بیا از راهی که آمده ایم برگردیم.
مگر حُر را ندیدی که برگشت ؟!
بیا تا ظهر عاشورا نشده برگردیم...
فرصتی نیست!
تا به کی پای علف های هرز دنیا، جوی عُمر و ماندن بستن ؟
تا به کی طواف کعبه ای که می دانیم در خطر ابرهه است ؟
تا به کی این خانه سست را با تپش های نیاز در زدن ؟
تا به کی خلخال حبّ سکه های یزیدی اش را به پا آویختن ؟
تا به کی اینهمه تاکی تاکی ؟
بیا برگردیم...
حسین منتظر است.
امروز حسین آنقدر سیراب اقیانوس خدا هست که داغ بسته شدن شریعه را فراموش کرده باشد و اشکهای ما به کارش نیاید.
حسین دیگر پریشان لبهای خشکیده علی اصغرش نیست،
قلب او دیگر بی تاب اضطرار زینب نیست.
حالا حسین برای همیشه پیش رقیه است.
حتی عبّاس هم از شرمندگی چشمان پسر زهرا در آمده و پیوند بال های آسمانی جای خالی دستانش را پُر کرده.
امروز چشمان حسین، دل زینب، دستان عبّاس، خون علی اصغر و غم های سه سالگی رقیه چشم براه رجعت ماست...
که شاید دست بیعت با اهریمن کوتاه کنیم و آزاده شویم!
تا مادرانمان شمشیر جنگیدن با هوای نفسمان را در رکاب مهدی دستمان دهند و با یک دنیا نذر و دعا روانه ی نینوای غیبتمان کنند تا حُر شویم.
امروز هر هفتاد و دو ستاره ی آسمان حسین تشنه عهد وفادار ما با مهدی فاطمه اند تا آب اقیانوس ظهور بر صحرای انتظار باز شود
و ابراهیمی، آتش دلهای سوخته آنها را گلستان کند که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
نگران شانه های مهدی زهرا یند که از گریه می لرزد.
نگران غریبی چشمان او در میان امّتی که پی در پی نامه های اشک و انتظار برایش پست می کنند، اما پشتِ کرده هایشان، دیوار حاشا بلند می شود !
سابقه این نگرانی به هفتاد و دو ستاره ختم نمی شود و به دورتر ها بر میگردد،
شاید آنقدر برود تا برسد به ستاره های دنباله دار آدم و حوّا در کهکشان وجود
که جبران کنیم آنچه آنها کردند،
همه می ترسند که به گوش کمک خواهی ِ مهدی صدای لبیکی نرسد !
بیا برگردیم...
برای خدا کاری ندارد که ما هم حُرّ بودن را تجربه کنیم.
تا عاشورا فرصت داریم که از او بخواهیم و باور کنیم که
حسین را از ته دیگ شدن غذای ظهر عاشورا غمی نیست.
حسین را با طولانی شدن صف های زنجیرزن کاری نیست.
حسین هیچ شباهتی به تراکت های نقش بسته کوچه و خیابان ندارد.
که اینها فقط عشق
زبانی من و توست به او.
امروز حسین فقط نگران یادگار مادرش زهرا ست.
بیا برگردیم
...