گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد... .
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند...
و چه تلخ است قصهی عادت....
شاید ادامه داشته باشد
من آهوی افتاده در دام رضایم
شادم که از دم عاشق مولا رضایم
من خاک حرمش به چشم سرمه کردم
بوسیدم آنجارا وحج عمره کردم
ای افتخار ما !
به تو می بالیم و به تو می نازیم...
به کرمت...به نظرت...به وجودت... به حریمت...
به لطفت که هر بی پناهی را زیر سایه اش در بر گرفته است...
وبه نگاهت که هرقلب ملتهبی را آرام می سازد...
ای امام رئوف!
در این دریای پر تلاطم وسوسه ها ودر این سیاهی شب های عصرغیبت،
چشمان ما به درگاه نجات بخشت خیره شده،
تا که گوشه چشمی بر این بیچارگان آستانه غرق وگمراهی افکنی
واز این گرداب غفلت رهایی بخشی.
ای مهربان!
دل مجروح داغ دیده ازهجران ما به پنجره فولادین عطوفتت گره خورده
وچشمان غیبت دیده ما خاک آستان حضورت را سرمه کشیده است...
ای شفا بخش!
دریاب مارا...
اللهم انّی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلواتک علیه واله...
واعلم انّ رسولک وخلفائک علیهم السلام اَحیاءٌ عندک یرزقون،
یرون مقامی ویسمعون کلامی و یردّون سلامی...
وفتحتَ باب فهمی بلذیذ مناجاتهم...
گاهی آنقدر در آب هستیم که دنبال آب میگردیم. گاهی آنقدر موردی که با آن روبرو میشویم عظیم است که آنرا درک نمیکنیم. اگر چشم خود را در فاصلهی اندکی به یک متن سفید رنگ بسیار بزرگ بدوزیم نمیتوانیم آنرا بخوانیم و جز سفبدی چیزی نمیبینیم، ولی اگر چند متر و یا شاید هم چندصدمتر به عقب برویم متوجه مطلب بزرگی خواهیم شد. کرامات زیادی برای بانوی بزرگ ایران حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ذکر شده. از سالهای دور تا کنون. از علمای ربانی گذشته تا دختر فلجی که چندی پیش شفا میگیرد، اما به راستی مهمترین کرامت این بانوی کرامت چیست؟ شاید اگر بخواهیم کمی بازتر ببینیم باید اشاره بکنیم به نفس حضور حضرت در قم که باعث بوجود آمدن مرکز علم و فقاهت یعنی حوزه علمیه و تربیت بزرگانی در این مرکز شد و باعتث نشر اسلام گشت. شاید باید اشاره کرد به این که سکنی گزیدن ایشان سبب رونق شهر قم برای اهل ولا شد و مأمن مومنان گشت. اما به نظر میرسد با این همه کتاب و دفتر ثبت کرامات برای حضرت، هنوز مهمترین کرامت ایشان مغفول مانده. هرچند شاید از جهتی این بزرگترین در راستای کرامات دیگر حضرت قرار گیرد، اما بیانصافی است که نظر لطف ایشان را برای این جریان نادیده بگیریم. و این کرامت بزرگ چه میتواند باشد جز شروع انقلاب اسلامی مردم ایران برای رسیدن به انقلاب جهانی مهدی موعود ارواح ماسواه لتراب مقدمه فداه؟ آیا نه این است که 15خرداد42 در جوار و زیر نظر کرامتش با رهبری کسی که خود را مفتخر به لقب قمی بودن میدانست جرقهای شد برای سرآغاز این انقلاب اسلامی. این انقلاب خواستگاه و شروعش را مدیون خونهای ریخته شده در جوار حرم این کریمه و علمای مورد لطفش در حوزه علمیه همسایه با حرمش میداند. جز این است که اگر نبود این خانم کریم و عزیز و معصوم شعله عشق معارف الهی در دلها زنده نمیگشت و در جان مردم ولایت پرور قم رخنه نمیکرد. البته حق ناشناسی است که این ولایت پذیری را درس این خانم به مردم ندانیم؛ چونکه عشق و ولایت پذیری به امام بود که ایشان را آواره بیابان و غربت کرد و خواست ایشان و حکم محتوم الهی بود که به این دیار رهنمون ساخت. تا فرزند جدش و منعم ار خوان کرامتش، سبب آماده سازی انقلاب و ظهور مهدی موعود این خاندان گردد.
بانو پناهم بده
? رها کنید قطعهی شهدا را... |
قسمتی از کتاب «بیوتن» رضا امیرخانی شلاق برمیدارد و به تن مخاطب مینوازد، آنجا که دختر مهندسی از ینگهی دنیا با طرحی کامل از یک موسسه مطالعات دینی میآید و طرح یکسان سازی قبور شهدا را در قطعه 48 بهشتزهرا به اجرا درمیآورد. همانند همان چیزی که در آمریکا برای کهنه سربازان تلف شده در جنگهای تجاوزکارانهشان ساختهاند. و در میانهی میدان نشانی و تمثیلی بزرگ،مثل اسبهایی که با سوارشان روی دوپا ایستادهاند، نصب کنند. این قسمت از کتاب آزارم داد. بماند که هفتهی بعدش تمام قطعهی 48 بهشت زهرا را قبر به قبر گشتیم تا نشانی از سهراب تهرانچی قهرمان نامرئی داستان پیدا کنیم. هرچند به آن شماره و ردیف اصلا قبری نبود.... سال 1383 -که همه مشکلات حل شده بود- طرحی در شهرداری و شورای شهر مطرح شد که قبور شهدای بهشتزهرا را مانند آنچه که در مشهد و بقیهی جاها انجام دادهاند، یکسان سازی کنند. یعنی همهی سنگها و تابلوها را جمع کنند و همهشان یک شکل و یک قیافه کنند.
اصلا مگر مشکل دیگری باقیمانده است که باید حل شود. الحمدالله که هیچ معضلی و مشکلی باقی نمانده و تنها مانده است اجرای طرح یکسان سازی قبور شهدا که هم خوشگل شود و هم قشنگ تا وقتی مهمان خارجی میآید، آبروریزی نشود.... منبع:http://cheshmash.persianblog.ir/post/134/ راستی به قول یکی از وبلاگ نویسان :بروید سر منو ریل دعوا کنید.این جا را بی خیال شوید
|
گفتم دوست دوست...؟
گفت تا کجا...؟
گفتم دوستی که تا نداره...
گفت تا مرگ...
خندیدم گفتم من که گفتم تا نداره...
گفت باشه تا پس از مرگ...
گفتم نه نه نه نه تا نداره...
گفت قبول تا بهشت تا جهنم تا هرجا که باشه دوستیم...
خندیدم گفتم تو براش تا هرجا که دلت میخواد یه تا بذار اما من اصلا براش تا نمیذارم.