قسمتی از کتاب «بیوتن» رضا امیرخانی شلاق برمیدارد و به تن مخاطب مینوازد، آنجا که دختر مهندسی از ینگهی دنیا با طرحی کامل از یک موسسه مطالعات دینی میآید و طرح یکسان سازی قبور شهدا را در قطعه 48 بهشتزهرا به اجرا درمیآورد. همانند همان چیزی که در آمریکا برای کهنه سربازان تلف شده در جنگهای تجاوزکارانهشان ساختهاند. و در میانهی میدان نشانی و تمثیلی بزرگ،مثل اسبهایی که با سوارشان روی دوپا ایستادهاند، نصب کنند. لودر که میزنند، پیکر شهیدی را، سالم از قبر بیرون میآورند. دختر مهندس و مامور دولتی -که سخت بستن دکمهی بالای پیراهنش اذیتش میکند- تعجب میکنند. میمانند چه کنند؟ از آمریکا کسب تکلیف میکنند، دستور میآید که جنازهی سالم مانده را در بشکهِی اسید بسوزانید تا اثری از آن نماند. این کار عملی میشود...
این قسمت از کتاب آزارم داد. بماند که هفتهی بعدش تمام قطعهی 48 بهشت زهرا را قبر به قبر گشتیم تا نشانی از سهراب تهرانچی قهرمان نامرئی داستان پیدا کنیم. هرچند به آن شماره و ردیف اصلا قبری نبود....
سال 1383 -که همه مشکلات حل شده بود- طرحی در شهرداری و شورای شهر مطرح شد که قبور شهدای بهشتزهرا را مانند آنچه که در مشهد و بقیهی جاها انجام دادهاند، یکسان سازی کنند. یعنی همهی سنگها و تابلوها را جمع کنند و همهشان یک شکل و یک قیافه کنند. سال 1387 از قطعه شهدای گمنام شروع کردند. چرا که کسی برای این بیادعایان، مدعی نمیشود. لودر انداختند و صاف کردند به بهانهی بهسازی جزیی. در برنامه ظاهرا همهِی قطعههای شهدا هستند. از استدلال نداشتهشان چیزی نمیفهمم. اما گریه مادر و پدر شهید را هر هفته کنار قبر فرزندشان، خوب میفهمم. قبری که تنها قبر نیست. جایگاهی است برای آرام شدن. برای درددل کردن. برای گریه کردن. هر پدری و مادری و همسری و فرزندی به سلیقه خود آذین بسته است قبر شهیدش را. مادری آیینه و شمعدان گذاشته است برای تازهداماد شهیدش. پدری بالای قبر فرزندش درخت کاشته است که قبر پسر از تابش آفتاب شدید محفوظ بماند. همسر شهیدی در تابلو به جای یک عکس آلبوم عکس گذاشته است.
سنگ قبرها که سنگ معمولی نیستند. هرکدام عالمی دارند و نشانهای... معدود هستند سنگ قبرهایی با شعرهای همیشگی....خوش آمدی به مزارم نمودهای شادم... مادری که پادرد امانش را بریده پایین قبر فرزند صندلیای سیمانی مهیا کرده است تا کمی بیشتر کنار قبر شهیدش بماند و دلی سبک کند... قطعه شهدا همین جوری ساخته نشده است. پدر شهید موحد دانش میگفت: «من قبر علیرضا را طوری درست کردهام که هروقت میآیم دلم آرام شود. بعد برگردم. من با این سنگ خو کردهام.» من هم به سنگ قبری در قطعه 24 عادت کردهام و خو گرفتهام. تنها سنگ و مزاری نیست که. عمویی که 20 سالش بود و رفت. هنگام نماز شهید شد. کنار مزارش محلی شده است که هروقت کم میآورم و صدای گریهام تحمل سکوت خانه را ندارد به آنجا پناه میبرم. جایی که رازدار تمام رازهایم است. رازهای مگوی دورهی بلوغ و نوجوانیم، خواستههایم، عاشقیم! هرچند زمانی مادربزرگ زودتر از من میرسد و گریهها و دردلهایش مجال نزدیک شدنم را نمیدهد. خودم را نشان نمیدهم که راحت باشد. بروم معذب میشود. حالا نمی دانم به خاطر چه مصلحتی و منفعت چه کسانی باید تن دهیم به یکسان سازی. چه تیغی دارد آدم پیمانکار این طرح و چه جیبی؛ که باید تا تهش پر شود...
اصلا مگر مشکل دیگری باقیمانده است که باید حل شود. الحمدالله که هیچ معضلی و مشکلی باقی نمانده و تنها مانده است اجرای طرح یکسان سازی قبور شهدا که هم خوشگل شود و هم قشنگ تا وقتی مهمان خارجی میآید، آبروریزی نشود.... رها کنید قطعهی شهدا را! طرحهایتان را برای ما زندهها بگذارید. مگر گلوی ما چه اشکالی دارد که بیشتر فشار نمیدهید. بگذارید این چند پدر و مادر و فزرند شاهد هم همین چند صبا با همان چیزی که خود ساخته خوش باشند. نمیدانم چه کسی سود میبرد که علیرغم همهی اعتراضها این طرح باید اجرا شود. جیب را از جای دیگر پر کنید...! رها کنید قطعه شهدا را به حال خود...! بگذارید شهردار قطعه شهدا؛ آنهایی باشند که لااقل هفتهای یکبار به آنجا میروند.
منبع:http://cheshmash.persianblog.ir/post/134/
راستی
به قول یکی از وبلاگ نویسان :بروید سر منو ریل دعوا کنید.این جا را بی خیال شوید
|
خدا خیرتان دهد !
دلمان را شستشو دادید با نام و یاد و خاطره شهدا !
شهـــــــــید !
به نامت سوگند !
تا قیام قیامت شرمنده شما هستم.
یا علی مدد./