بسم الله
سلام
امروز بعد از چند وقت بابام یه وقت آزاد گیر آورد و رفت سراغ کمد پرونده هاش و خواست یه حال اساسی به اونا بده. این کمئ برای خودش قصه های زیادی داره. یعنی یه جورایی خیلی جالبه. توش هر چی بخواین هست. اما چیزی که اون رو جذاب تر میکنه حساسیت بیش از حد مامانم نسبت به اونه. یه جورایی از اون دل خوشی نداره. بی خیال این حرفا
بابام داشت همین جوری اون رو خالی میکرد که دیدم گاهی یه مکثی میکنه و به بعضی چیزا خیره میشه.
خیلی برام جالب بود. خیلی وقت بود که بابام رو این طور ندیده بودم.یه جورایی سر حرف رو باز کردم تا ببینم چی براش جالب بوده. دیدم تمام لوح تقدیرای اعضای خونواده و تمام کارنامه ها و نمیدونم هر چیزی که فکرش رو بکنین اونجا ریخته شده. گفت: میبینی زمان چه قدر زود میگذره؟
البته این جمله رو با یه حالت عجیبی گفت. من هم نشستم کنارش و شروع کردم به نگاه کردن اونا. یه دفعه ای برگه انتخاب واحد ترم دوم دانشگاه اومد دستم.یه سری تکون دادم انداختمش زمین.
یاد سالهای گذشته افتادم.بلند شدم و اومدم بیرون.چه قدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود.
چی بگم.