به نقل از نشریه ساعت صفر
آخرین دانه تسبیح که از لای انگشت های چروکیده پیرزن رد شد، خودش را پهن کرد روی زمین:«دِ بگو دیگه... حوصلم سر رفت».
پیرزن آجرهایی که گذاشته بود ور دیوار، صاف کرد؛ دست گرفت به کمر و به زحمت نشست:« یا علی مدد». کاغذ را گذاشت روی کنده زانوهاش و زل زد به چشمهای ریز مادر که خیره شده بود به گنبد فیروزه ای مسجد:« چی بنویسم؟ بوگو خلاصمون کن.» پیرزن زمزمه ای کرد و بعد خیره شده به کاغذ: « ای که مال دفتره. گفتم از اون چاپی ها بخر که میرفوشن» با دست مگسی که جلوی صورتش وز وز می کرد؛ پس زد:«چه فرقی می کنه... کاغذ کاغذه دیگه.اگه بناست بخونه تو هر کاغذی بنویسی می خونه» پیرزن روی آجرها جا به جا شد و پاهاش را دراز کرد. زانوهاش که باز می شد درد آشکارا دوید به چهره اش.
- خب پَ بنویس.خوش خط بنویسی ها.
- کچلم کردی ننه. می گی یا نه؟
- ها. بنویس. همی طور که می گم بنویس.
پیرزن نگاش را دوخت به جایی که هیچ جا نبود:«سلام بر تو ای امام زمان. جان من و بچه هام به قربان شما...» نوشت:« سلام بر تو ای امام زمان.جان من و بچه هام...» صدای پیرزن داشت می لرزید:«الهی من بمیرم برای مظلومیت شما...» پیرزن فین و فینی کرد و با گوشه چادر اشکش را گرفت.
- ... بمیرم برای مظلومیت شما...
- به جده تان زهرا بعد از همه نمازهام دعا می کنم که خدا شر دشمنانتان را به خودشان برگرداند...
- ... دعا می کنم که خدا شر دشمنانتان را...
دستش را از روی کاغذ برداشت. پیرزن داشت برای خودش می گفت و اشک می ریخت. نگاه کرد به نوشته اش:« دعا می کنم که خدا...» خون دوید به چهره اش. با تردید دست برد جلو و خودکار را گذاشت روی ورق. دوباره مکث کرد. چشمهاش را لحظه ای بست بعد باز کرد و ناگهانی روی هر چه نوشته بود خط کشید. پیرزن از حال خودش آمد بیرون:«چرا ای جور میکنی؟»
- غلط نوشتم. تو بگو. دارم می نویسم.
پیرزن نفسش را داد بیرون و دوباره شروع کرد:« خدا می داند به ذوق زیارت مسجد شما این همه راه را آمده ام با پسرم که برای فرج شما دعا کنیم...» نوشت:« چه کسی می گوید تو امامی؟ امامی که همه اش خودش را پنهان می کند از چشم مردم چه فایده ای دارد؟ ها؟»
- ... بلکم شما هم ما را دعا کنید که عاقبتمان ختم به خیر شود.
- مدرسه که می رفتم معلم دینی مان می گفت تو به فکر مردمی ولی نیستی. خودت را قایم کردی یک جا و همه اش فکر جان خودت هستی.
- آقاجان، عالمی به قربان شما...
- اصلا از کجا معلوم اسم امام زمانی باشد؟ از کجا معلوم این ننه بیچاره من و این همه آدمی که پاشده اند و به هزارتا امید آمده اند اینجا سر کار نباشند؟...
- ما همیشه دعا می کنیم که خدا فرجتان را برساند ای امام غریب...
- من نه نماز مسجدت را خواندم و نه می خوانم. بخوانم که چه بشود؟ دولا راست بشوم که چی؟ که حاجتم را بدهی؟ تو هیچ وقت حاجت مرا ندادی...
- ...قربانتان بروم... خودتان بهتر می دانید چه طور داریم با دست خالی سر می کنیم...
- ... آن وقت که آقام توی بیمارستان بستری بود تو کجا بودی؟ آن وقت که هی صدات زدم...زار زدم..هی گفتم امام زمان به دادمان برس، تو کجا بودی؟ من حتی برای مادرت نرجس خاتون نذر کردم که هزار تا صلوات بفرستم ولی آخرش...آقام مرد...
- ... خودتان بهتر می دانید که دختر دم بخت دارم توی خانه... دست و بالم بسته است....ای فریاد رس بی کسان...
- دلم می سوزد برای ننه ام.تو که هیچ وقت به حرف ما گوش نمی دهی. تو که فقط بلدی بروی کربلا و مکه و آنوقت این ننه من در حسرت یک مشهد پیر شد...
- علیل شده ام دیگر. نایی برام نمانده. ترس دارم آخرش سر بگذارم زمین و این بچه ها بی سرپرست بشوند...
- اگر به فکر ما بودی اینقدر بدبختی نباید می کشیدیم. به جرم چه گناهی؟ چرا ما باید اینقدر توی فلاکت زندگی کنیم و این آدمهای پولدار شهری تا خرخره بخورند و بترکند از درد شکم؟ ها؟ این است عدالتی که می خواهی بیاوری؟...
- برای دخترم چند تا خواستگار آمد. دستم خالی بود، نداشتم جهیزیه بدهم...
- د اگر من نرفته بودم منت حاج باقر را بکشم که بگذارد توی مکانیکی اش کار کنم الان خواهرم باید زن آن مرتیکه بی غیرت می شد که ذله مان کرده بود به خاطر بدهی های آقام. شب و روز منت این و آن را دارم می کشم برای یک لقمه نان...تو کجایی که ببینی؟ ها؟ کجایی؟...
- خلاصه آقاجان چشم امید ما به شماست. دعا کنید گره از کارمان باز بشود...
- نه دیگر صدات می زنم و نه کمکت را می خواهم...
پیرزن دماغش را با گوشه روسریش گرفت:« نوشتی ننه؟» زل زد به کاغذ:«ها...نوشتم...» بعد پوزخند زد:« می خوای نشونی مونم بنویسم؟...» کاغذ را گرفت جلوی صورت مادر و تند تند آدرسشان را نوشت:« ها...اینم از این. بلاخره آقا باید بدونه کجا جواب نامه تو بفرسته» پیرزن اخم کرد:« آقا امام زمونه. حجت خداست. نشونی ما که سهله، همه چیو می دونه» بلند شد و پشتش را تکاند:« کار از محکم کاری که عیب نمی کنه...می کنه؟» پیرزن زیر لب غرید:«لا اله...» گرمکن اش را انداخت روی شانه اش و رفت سمت چاه. اطراف دهانه چاه غلغله بود از جمعیت.
کاغذ را دوباره نگاه کرد. لبش را گزید و نفسش را داد بیرون. برگشت و به مادر نگاه کرد که باز زل زده بود به گنبد فیروزه ای. کاغذ را تا زد، از همان عقب نشانه گرفت و پرت کرد سمت چاه. دانه درشت عرقی از گودی کمرش سر خورد پایین.
هنوز نامه اش را ول نکرده بود که کاغذی خورد توی سرش و افتاد جلوی پاش. برگشت و عقب را نگاه کرد. بین جمعیتی که حرص می زدند برای جلو آمدن، کسی را ندید که پی نامه اش بگردد. فکر کرد مال هر کسی که هست باید می افتاده توی چاه. فشار جمعیت کلافه اش کرده بود. معطل نکرد.
نامه ها را برد بالای دهانه چاه و آماده شد که رهاشان کند که چشمش افتاد به خط آخر کاغذی که پیدا کرده بود. به نظرش نشانی محلی آمد. تنش یخ کرد. لحظه ای خیره شد به دهانه چاه.
بعد دستش را پس کشید و از بین جمعیت به زحمتی آمد بیرون. لحظه ای ایستاد و اطراف را از نگاه گذراند. نمی دانست چرا اما داشت دنبال کسی می گشت. کسی که خودش هم نمی دانست کیست.مردد تای نامه را باز کرد. دوباره بی اختیار آدمهای اطراف را نگاه کرد و بعد شروع کرد به خواندن.
نگاهش که رسید به خط آخر نامه، جملات پشت پرده اشک، تار شدند. دست و پاش سست شده بود. نشست کنار دیوار و نامه خودش را گرفت جلوی چشمهاش: « آقاجان سلام. راستش خیلی وقت است به خاطر وصیت پدرم سردر گم مانده ام. شما که خودتان می دانید.
گفته بود زمینش را باید به اسم کسی بکنم که شما خواسته باشید. هر چقدر هم می گفتم چه طور، می گفت به وقتش می فهمی. من که از اول هم پدرم را نشناختم ولی بالاخره اینقدر را می فهمیدم که آدم بزرگی است. وصیتش اما برای ما سخت بود. مانده ام با فکر این وصیت. نه راه پیش هست نه راه پس. از خودتان می خواهم که چاره کار را نشانم بدهید. باشد آقا؟»
.............................................
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ