تمام التماس هاو گریه ها وانتظار ها را در روزتولدم بر زیری ابری از اسمون دلم پنهان میکنم تا تک ستاره اسمون دلم برگردی و بیای و بازهم در روزتولدم می گویم که نامت را بر دل خون الودم نوشته ام وبا ز هم می گویم دیوونه دوستت دارم
به به به ســـــــــــــــــــــــلامی به بزرگی این روز سلامی به زیبایی ۳۰ شهریور۱۳۶۳ خوب بیدید ؟معلومه بایدخوب باشید چون تولده من بید بچه ها حاضرید بترکونیم ۱ ۲ ۳ حـــــــــــالا سوتتتتتتتتتتتتت دســــــــــت تولدم مبارک رک رک حالادست سوت تولدم مبارک رک رک اع پس بابا کجایید ؟ اع سلام سلاماع همه اومدن فکرکنم بچه هاخوش امده بیدید ببینم کادواوردین وگرنه را تو نمی دم بدید سریع /حالا همه با هم برید بشینید پشت میز از خودتون پذیرائی کنید سریع چون من نمی توانم ازتون پذیرائی کنم برید خدا راشکر کنید که دعوتتون کردم
بچه ها حالا زیاد خودتون سیر نکنید
..........................................................
........................................
22 سال یش بدنیا آمدم
روز تولدم بود..........................................................................
هیچ مراسمی نبود..................................................................
مثل زمان کودکی منتظر کادو ویا مراسم تولد نبودم ( کادو دروغ بود )..
روزتولدم بود ومن 23 سالم شد..................................................
ولی نمی دانم چرا؟.................................................................
چرا من برای مادربزرگم و... بزرگ نمی شوم؟.................. .......
چرا من هنوز بچه هستم؟.........................................................
پس چرا بعضی وقت ها میگویند تو دیگر مرد شده ای................
پس چرا بعضی وقت ها میگویند که کی میخواهی!!!!!....................
ولی آن روز مگر نگفتید بچه ای.............................................
من چه جوربزرگ شوم برای مادربزرگم
...........
امسال روزتولدم به روی خودم نیاوردم تا ببینم این موضوع برای چه کسانی واقعااهمیت داره
دیگرازانتظارتوهم سیرمی شوم
ازحرفهای سردتودلگیرمی شوم
انگارمدتی ست که احساس می کنم
باتیک وتاک عقربه ها پیرمی شوم
وقتی که آمدی به گمانم همیشه ای
اکنون ولی به یادتوزنجیرمی شوم
آن روزگفته بودمت ای ماهروی من!
بااولین نگاه ،نمک گیرمی شوم
امروزازپس گذرروزهای تلخ
تسلیم بی بهانه تقدیرمی شوم
ای شهریارشهرغزلهای ناتمام!
شعرم تویی،بیاکه زمینگیر می شوم
بی آفتاب روی تودردادگاه عشق
من نیزسزاوارحکم تیرمی شوم
فال های قهوه دروغ می گویند
آدم ها هم
عشق ها دوست داشتن ها
احساس ها
در این دنیای دروغین می توان نفس کشید؟؟؟؟
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
خاک بهشت و ساقی طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
حدیث آمدن
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
و میان من و تو فاصله جا میگیرد
من در این دشت جنون تنهایم
من از این فاصله ها بیزارم
و دراین گستره فاصل ها می میرم
من میان شب و روز
در تن خشک زمین
من میان صحرا
و میان جنگل
همه جا یکه و تنها
خسته از جور زمان
با تنی خورده به جان زخمی چند
میزنم بانگ که وای
هستی ام رفته بباد
ضجه ام را که شنید ؟
جای دل ، تنگ تر از مشت منست
قصه آمدنت باد هواست
با تو بودن دگرم چون رویاست
نفسم می گیرد
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم
این شاید آخرین سلامی باشه که اینجا مینویسم
مثل اینکه راستی راستی وقت رفتن شده
دیگه کسی به من سر نمیزنه
شاید اساس کشی کنم برم یه جایی که کسی من رو نشناسه این جوری بهتره
ای که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
یواش یواش دارم میرم دعا کنین این بار رفتنی باشم
دیگه نمونم 34 روز مونده دعا کنین این بار برم