حدیث آمدن
يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۸۵، ۱۲:۲۸ ق.ظ
حدیث آمدن
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
و میان من و تو فاصله جا میگیرد
من در این دشت جنون تنهایم
من از این فاصله ها بیزارم
و دراین گستره فاصل ها می میرم
من میان شب و روز
در تن خشک زمین
من میان صحرا
و میان جنگل
همه جا یکه و تنها
خسته از جور زمان
با تنی خورده به جان زخمی چند
میزنم بانگ که وای
هستی ام رفته بباد
ضجه ام را که شنید ؟
جای دل ، تنگ تر از مشت منست
قصه آمدنت باد هواست
با تو بودن دگرم چون رویاست
نفسم می گیرد
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم
- ۸۵/۰۶/۲۶