۰۶
بهمن
شرمگین است، فرات را مىگویم. آن روز همانطور جارى بود; در راهى که دشمنان حسینعلیه السلام انتخاب کرده بودند. فرات نمىخواست اینگونه جارى باشد. اما راه سعادت را بر او بسته بودند; راهى که به کوچههاى پر عطش شهادت ختم مىشد. فرات جارى بود; اما نه به سوى آنهایى که خود مىخواست. فرات مىرفت; اما نه به آنجایى که خود آرزو مىکرد.
فرات در اندوه خویش غوطهور بود که مردى را سوار بر اسب و مشک بر دوش دید. مردى که ساقى تشنه لبهاى کربلا بود. خروشى وجود فرات را فرا گرفت و عشق ساقى، رود را سرشار از مهر کرد. عباس دست بر آب برد. دل فرات مثل سیر و سرکه مىجوشید. انگار اقیانوسى قسمتى از وجودش را ارزانى فرات مىکرد. به او گفت: «تو دریایى که از دیار نور مىآیى و من رودى کوچکم در برابر بزرگىات.»
عباس مشتى از آب را برداشت; اما آنسو چشمهایى در انتظار بودند. از همه مهمتر مشک بود. کاسه دست عباس شکست و آب بر فرات جارى شد. او مشک را از ایثار پر کرد تا به سوى تشنهلبان روانه شود; اما...
فرات در اندوه خویش غوطهور بود که مردى را سوار بر اسب و مشک بر دوش دید. مردى که ساقى تشنه لبهاى کربلا بود. خروشى وجود فرات را فرا گرفت و عشق ساقى، رود را سرشار از مهر کرد. عباس دست بر آب برد. دل فرات مثل سیر و سرکه مىجوشید. انگار اقیانوسى قسمتى از وجودش را ارزانى فرات مىکرد. به او گفت: «تو دریایى که از دیار نور مىآیى و من رودى کوچکم در برابر بزرگىات.»
عباس مشتى از آب را برداشت; اما آنسو چشمهایى در انتظار بودند. از همه مهمتر مشک بود. کاسه دست عباس شکست و آب بر فرات جارى شد. او مشک را از ایثار پر کرد تا به سوى تشنهلبان روانه شود; اما...