نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب
۰۶
فروردين

 

 

  • سید مهدی
۰۵
فروردين

چه زیبا بود و با شکوه و چه آرام .نمیدانم  آرامشش از چه بود. شاید او نیز میخواست به سفربرود

سفری شبیه به سفر ما. شاید او نیز امید  پیوستن به شهدا را داشت .

 او در حرکت بود و ما نیز باید حرکت میکردیم. او به سمت کارون میرفت  تا به دریا بپیوندد و ما باید جاییی میرفتیم که کارونی ساخته شده بود از خون شهیدان.بیمارستان صحرایی امام علی (ع).مسیرمان به یک سو بودو همدیگر را همراهی میکردیم.

.............................

ساعتی را در کنار دز بودیم و ساعت 4.30 بعد از ظهر بود به سمت بیمارستان امام علی (ع) حرکت کردیم. مسیری طولانی را در پیش داشتیم. نماز مغرب و عشا را  در یکی از مساجد شهر اهواز خواندیم. اینجا بود که اولین تلفات اردو  ظاهر شد و حال یکی از خواهران به هم خورد. همچنین اولین خسارت مالی هم در همین مسیر به وجود آمد و آن هم باز شکستن عینک یکی از خواهران بود.ساعت حدود 22 بود و ما بین خرمشهر و آبادان به دنبال بیمارستان صحرایی میگشتیم و هیچ کس آن را بلد نبود. برخی هم آدرس مقر امام علی را میدادند که بعد معلوم شد مقر امام علی همان بیمارستان  بوده.ساعت 23.30 به بیمارستان رسیدیم و مسئولین گفتند که ساعت 24 خاموشی است و سریعاً شام را بخوریم و آماده خواب شویم. شام هم که قیمه بادمجون بود (شامی که در اراک خوردیم قیمه بود. نهار در دو کوهه قیمه بود. دیگر معده بچه سازگاری عجیبی با قیمه پیدا کرده بود و بعد ها خواهید دید که چه حساسیتی به غذاهای دیگر نشان میدهد)

..................................

این جا بیمارستان صحرایی امام علی است. وجب به وجب اینجا به خون شهدا و جانبازان آغشته شده است. اینجا یادگار شهیدان است و یادگار پرستارانی است که با جان و دل درخدمت مجروحین بودند و دراینجا شاهد آخرین لحظات زندگی بسیاری از شهیدان بودند.اینجا بوی شهدا را به خوبی احساس میکنی.

.....................................

امروز یکشنبه است27/12/1385 ساعت 7.30 صبح  صبحانه آماده بود. و ما هنوز خواب بودیم. بعد از نماز صبح خواب چه قدر میچسبد.داخل بیمارستان تاریک بود و روشن شدن یک لامپ یا یک مهتابی تاثیر بسزایی در روشنایی داخل داشت و همین یک مهتابی میتوانست زمینه ساز خوبی برای یک کلکل باشد.این سر و صدای دوستان ما بود که:اون مهتابی رو خاموش کن،سر جدت اذیت نکن و ... اما فایده ای نداشت

اکنون همه دور سفره صبحانه بودیم و اینجا بود که با مرتضی آشنا شدیم. او یکی از مسئولین اردوهای راهیان نور بود و در خواست یک شارژر نوکیا داشت و همین درخواست برایش دردسر ساز شد. ساعت هشت صبح صبحگاه بود و ما میلی برای شرکت در آن را نداشتیم.اما دیدن جالب بود

..................................

زمان صبحگاه است و پس از آن عزیمت به مناطق جنگی. چه با شکوه است صفوف این عاشقان و جه زیباست انتظارشان برای حرکت

اجبار چندانی برای شرکت در مراسم نیست شاید اگر این مراسم در مدرسه بود اینقدر منظم در صف نمی ایستادند و نظام نمیگرفتند.

.....................................

مراسم خیلی خلاصه بود. صف خواهران منظم تر از برادران بود. شاید به دلیل  جوی بود که آنها را گرفته بود.اما چیز جالب تر این بود که هیچ کدام شعار هنگام نظام  گرفتن را بلد نبودند و هر یک چیزی میگفتند و تا آخرین لحظه هم  حاضر به یادگیری آن نبودند.باید آماده حرکت به سمت اروندکنار میشدیم .همه به طرف اتوبوس ها حرکت کردند و ما جزء آخرین نفرات بودیم که سوار شدیم.

..................................

  • سید مهدی
۰۵
فروردين

  • سید مهدی
۰۴
فروردين

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۴
فروردين

 برای نماز صبح به یکی از مساجد بین راه رسیدیم.

اگر میخواستیم طبق برنامه ÷یش برویم باید ساعت 24 به مقصد میرسیدیم . اما تاخیر ابتدایی و کولاک بین را ه و خرابی گردنه باعث عقب افتادن از برنامه شد. چیزی به مقصد نمانده بود.ایستگاه اول : دوکوهه.شاید اولین چیزی که به ذهن میزسید این بود :دو کوهه السلام ای خانه عشق.سلام ما به تو میخانه عشق

تقریباً بیست ساعت در راه بودیم و اکنون به  دوکوهه  رسیدیم.

........................................

آری اینجا دو کوهه است .دو کوهه یادگار شهیدان بزرگی چون همت و حاج احمد متوسلیان است. سلام بر تو ای دوکوهه. سلام بر تو ای یادگار شهیدان و سلام بر تو و بر دلتنگی هایت.

دو کوهه  هنوز یاد آور سرداران و سربازان عاشورایی خویش است . اینجا آخرین ایستگاه دنیا بود و اولین ایستگاه آخرت

نمی دانم چه رازی در خود نهفته داری دوکوهه!درو دیوارت با آدم حرف می زند.غروبت دل را دیوانه می کند.زمینت ،خاکت ،آسمانت، هوایت...هرکدام به گونه ای بر دل آتش می زند.گویا می خواهد این دل سوزان را از سینه بیرون کشند.

خوب گوش کنید هنوز صدای روضه ها می آید.و بر سر در هر ساختمان هنوز میتوانی نام گردانها  را بخوانی.گردان میثم گردان عمار و گردان...

عکس حاج همت نیز خود صفایی دارد.شاید اولین چیزی که پس از ورود جلب توجه میکند همین عکس است که به همه نظاره میکند و همه را زیر نظر دارد.

....................................

به دوکوهه رسیدیم باورمان نمیشد

. از اتوبوس ها پیاده شدیم و باید در یکی از این ساختمان ها ساکن میشدیم.ساختمان حبیب طبقه سوم.وسایل را خالی کردیم و پس از آن به طرف سالن غذاخوری برای صرف صبحانه رفتیم.

هر که زود رفته بود حلیم خورده بود و ما که دیر تر رسیده بودیم نان و کره و مربا

باید تا ظهر آنجا میماندیم و بعد از ظهر حرکت میکردیم به طرف بیمارستان صحرایی امام علی(ع) اگر کمی زود تر میرسیدیم به شرهانی میرفتیم و هنوز حسرت میخورم که جرا آنجا نرفتیم.

ظهر مراسم افتتاحیه برگزار شدو اماده رفتن شدیم.از اینجا دوستی دیگر به ما اضافه شد . آقای محمد راسخی که دانشجوی دانشگاه امام حسین تهران بودند و قرار بود راوی کاروان ما باشند.

برای صرف نهار به کنار رود دز رفتیم و ساعتی را در آنجا بودیم.

....................................................

 

 

  • سید مهدی
۰۳
فروردين

 

 

 

بسم رب الحسین

کاروان دلهای  جا مانده  قصد عزیمت به سرای عاشقان را دارد شوری عظیم در وجودشان  نهفته است که لحظه به لحظه به  عرصه ظهور نزدیک تر میشود. اینان دلداگان عاشقی هستند که با خود عهدی دیرینه را به دوش میکشند

و نوایی را زمزمه میکنند که  هرگز از لبانشان جدا نمیشود:

 کجایید ای شهیدان خدایی...

...........................................

پس از چند ماه پیگیری و پس ار دو هفته بی خوابی و تلاش مداوم و شبانه روزی   به طور معجزه آسایی همه چیز در روز آخر همامنگ شد  یعنی در پنج شنبه 24/12/1385

هر یک ازدوستان موظف شدند که چیزی را تهیه کنند و قرار ما 12 شب پنج شنبه  که البته  به ساعت ۱.30 بامداد جمعه موکول شد

...............................................

لحظه حرکت نزدیک است وهمه چیز مهیا ست برای سفری که فقط دیوانگان حق همسفریش را دارند چیزی  به حرکت نمانده و  نفس ها در سینه ها محبوس شده و زمان پیدا کردن گمشده ها مان رسیده . زمان پرواز است وزمان  پر گشودن

پزستو های دور از وطن.

................................................

ساعت 1.30 بامداد. علی ، میثم و من.  نماز خانه دانشگاه.و آماده نمودن  وسایل مورد  نیاز یرای سایر دوستان.کار بسته  بندی مواد غذایی و صبحانه آغاز شد.خستگی در صورت بچه ها  موج میزد ولی همچنان به کار  خود ادامه  میدادند.نزذیک صبح بود وکار تقریباً تمام شده بود.

..............................................

لحظه شماری آغاز شده بود و شوق پر گشودن  به چشم دیده میشد.حال و هوای دیگری بود. چهره همه با روزهای دیگر تفاوت  بسیاری  داشت .دیگر فرقی  نمیکرد مبدا  کجاست .فقط شوق رسیدن به مقصد بود که همه را دور هم جمع کرده بود.

.............................................

ساعت نزدیک 7 بود. اتوبوس در  جلوی در دانشگاه آماده بود.اما به  دلیل مناسب نبودن آن  مجبوز شدیم صبر منیم تا دوستان وسیله دیگری را آماده کنند.و  این کار  تقریباً  بیش از 2  ساعت  به طول انجامید. دراین فاصله می بایست  کاری انجام میشد و چه کاری بهتر  از صرف صبحانه. الیته قبل از صبحانه یکی از دوستان دعای عهد را زمزمه نمود

که باعث ساکت شدن همهمه ها شد و سکوت نمازخانه را فرا  گرفت

........................................

 

عهد خواندند و عهد بستند.و سفر خود را آغاز نمودند.پر پراز را گشودند و یک رنگی را پیشه خود ساختند و قدم اول را بر داشتند

 

....................................

سوار اتوبوس شدیم. ظرفیت اتوبوس 36 نفر بود ما 40نفر بودیم.اما راهی بود که همه با هم آغاز کرده بودیم و باید با هم تمام مینمودیم.به ناچار تعدادی از خواهران در انتهای اتوبوس زیر اندازی پهن نمودند و در آنجا نشستند. به طرف قم حرکت کردیم.ساعت حرکت نزدیک 11 بود.مسیر را اشتباه رفتیم و رسیدن به قم بیشتر از حد معمول طول کشید. ساعت نزدیک به 14 بود که به عوارضی قم رسیدیم.آماده نماز شدیم و نماز را اقامه کردیم .در آنجا شوفر (کمک راننده) هم به ما اضافه شد و به ناچار باید تغییراتی درنحوه نشستن میدادیم.پس خواهران انتهای اتوبوس را به  طرف صندلی ها هدایت کردیم و من و سجاد و جمال و چند نفر هم متغیر به انتهای اتوبوس هجرت کردیم.و سرقفلی  کف اتوبوس را خریداری کردیم. در طول مسیر قرار بود چند فیلم پخش شد. ساعت 18.20بود که برای صرف نهار به اراک رسیدیم. به مسجدی که از قبل توسط دوستان هماهنگ شده بود رفتیم و نهار راخوردیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم.و حرکت به طرف میعاد گاه

.............................................

حال و هوا کم کم عوض میشد . بویی خوش به مشام میرسید و بویی آشنا که گویی مدتها  آن را میشناختیم ولی از آن دور بودیم . بویی که مدتها انتظار رسیدن به آن را میکشدیم .

لحظه به لحظه فضا تغییر میکرد. خدای من به کجا میرویم. چه سرزمینی است این سرزمین که این قدر دوری از آن سخت به نظر میرسید و شوق رسیدن به آن این قدر سختی راه را آسان مینمود.

چه سرزمینی است اینجا.به راستی ما به کربلا نزدیک میشدیم و بو بوی جبهه ها بود و بوی جبهه ها از کربلا .

.............................................

 

 

 

 ادامه دارد.

از دوستان در خواست میگردد

 جهت تکمیل این سفر نامه من را یاری کنند

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۳
فروردين

داشتم دیوونه  میشدم

برا همین از رو دلتنگی متن پایین رواز جایی برداشتم

با عرض معذرت از صاحب متن

..................

خواستم از فکه بنویسم، نه چشمانم را یارای دیدن بود، نه قلمم می توانست بر سفیدی کاغذ قدم بزند. دیگر ذهنم از شهدا تهی گشته. از چه بگویم. از چیزی که ندیدم.

سلام بر سرزمین فکه!

شاید بپرسی که فکه بیابان است، غواص در آنجا نبود، آری ولی شهدای فکه هم مظلوم بودند.

بسیجی ها هشت تا ده کیلو متر، با پای پیاده از میان رمل و ماسه های روان فکه گذشتند، البته فقط ماسه نبود، انواع و اقسام کانال ها و سیم خاردارها به چشم می آمد و فقط هم این نبود.

نمی دانم تا به حال سعی کرده ای که از بین سیم خاردار عبور کنی، تمام حواست رو جمع می کنی که خارها به تنت نرود یا پیراهنت را پاره نکند. حال در فکه، چون عملیاتها اکثراً در شب بود،همه با دقت داشتند موانع رو پشت سر می گذاشتند که ناگهان با صدای چند انفجار به خود می آیند، تا سر بلند کنند که ببینند چه شده باران نعمت الهی شروع به باریدن می کند. «چیزی نشده، دو سه تا از بچه ها رفتن رو مین». رسول سرش رو بلند کرد به اطراف خیره شد:«آخ جون!! میدون مین» هنوز حرفش تموم نشده بود که شدت باران سرش را به دامن ما هدیه داد. کانال های پر از مین والمر وآتش زا وسیم خاردار.

فکه با رمل های روان، روان. با مین هایی که در روانی ماسه ها می لغزیدند و تشنه به خون بودند. آن هم خون چه عزیزانی!  ای خاک ها! ای مین ها !  اینان برادران منند. به ما رحم کنید. برای فکه سریع گذشت، ما ماندیم و قتلگاه فکه.

چرا فکه را قتلگاه گویند.نیروها پس از گذر از برخی از موانع در یک شیار پناه گرفته بودند که دشمن  محاصره شان کرد. شیار پر از مین و آتش دشمن باریدن گرفته بود. سیصد نفر از گردان حنظله در یک کانال محاصره شده، بدون آب، سه روز مقاومت کردند یا با آتش مستقیم دشمن یا از تشنگی قتل عام شدند.فتل عام شدند.

از گروه تفحص بگویم: وسط بیابان سیم تلفن پیدا کردیم، ردش را گرفتیم، رسیدیم به یک گروه از شهدا که دست و پایشان با همین سیم ها بسته شده بود و معلوم بود که زنده به گور شده بودند. اجساد مطهری هم کشف شد که قبل از شهادت سوزانده شده بودند.(خیلی خلاصه گفتم خدا کند نفهمی چه گفتم)

یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله:

   «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم         عطش همه را هلاک  کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند دیگر تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)»  

 
  • سید مهدی
۱۰
اسفند
با سلامی می کنم آغاز این احساس زخمی را

مهربان

بی من خیالت سبز، روزگارت خوش ، نگاهت آسمان باشد

باز هم بی شکوه و ناله از تو می خواهم  بگوئی

حال شب خوب است ؟

ماه قلبت با ستاره آشتی کرد ؟

از پرستو ها خبر داری ؟

من شنیدم مهربانی باز بیمار است ؟

گونه ی احساس تب دار است ؟

لحظه های خاطره تنها ترین هستند

راستی !

یک قاصدک می گفت : بی وفائی مدتی در خانه ات مانده .

روز و شب سرگرم او هستی با خود

گفتم حقیقت نیست

تا که ناگه یک شب ابری زیر باران دل تنگم

قاصدک آمد

با تمسخر گفت : پیغامی رسید از او ؟

ناگهان بغضم به حرف آمد

قاصدک از آه من لرزید

بگذریم از این حکایت ها ، خسته از این حرفها هستی

قصه ی دلتنگی  من هم که بی پایان و طولانیست

راستی ! ! !

یک وقت خواستی از حال قلبم با خبر باشی

هر کجا آئینه ای دیدی تَرک خورده

حال قلبم را بپرس از او ، خوب میداند

لحظه ی طغیان احساس است

نامه ی من رو به پایان است

مهربان من خداحافـظ

مهربان من خداحافـظ

 

برام دعا کنین

این شاید آخرین پست من باشه

کمتر از یه سال تو این جا مینوشتم اما دیگه خسته شدم

دیگه دوست ندارم کسی حرفام رو بدونه آدم  باید فقط برا خودش حرف بزنه

وقتی آدم از یه جمع صمیمی دور میشه و آب از  آب تکون نمی خوره  خیلی معنا داره

نه این حرفم الکی بود

مگه بایداتفاقی بیفته؟

مگه من کیم؟

بی خیال

امیدوارم همتون موفق باشین

 

نمیخوام  حرفی بزنم

فقط میخوام خدا حافظی کنم

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد...

اما

در مجالی که سخت کوتاه است

وای بر سینه ای که پر آه است

خدا حافظ

  • سید مهدی
۰۹
اسفند
تنهایی هم عالمی داره
وقتی کسی بهت سر نزنه
میتونی یه عالمه فحش به عالم و آدم بدی
و هیچ کی هیچی نگه
نمیدونم شاید دارم توجیه میکنم
راز ها و رمز ها تو تنهایی معنا پیدا میکنه
تازه میفهمی کی هستی
 
  • سید مهدی
۰۸
اسفند

RainySea.com

چه خودخواهانه می خواهم


از تمام آرزوهای روزگار


تازه کردن حس زمین را


برای سایه هایی که تا دیروز مبهم بودند

 

  • سید مهدی