آنکه تاج سرمان خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار باز نیامد خبرم باز آید
آنکه تاج سرمان خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار باز نیامد خبرم باز آید
یغما گلرویی |
انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را، |
کودکی هابه خانه می رفت |
..........................................
شبی که من و نازی با هم مردیمنازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم |
جاده ها تکراری
همه ی ثانیه ها تکراری
حالم از سرخی سیب
حالم از آبی آب
حالم از نغمه ی گنجشک
صدای بلبل
از سفیدی و سیاه
حالم از تو
و خودم
از در و دیوار
بهم می خورد ای کاش ، ای کاش
عشق می مرد و نبود
و خدا بود اگر عشق نبود !
خوش به حال "سهراب"
خوش به حال "سهراب"
که یکی بود صدا زد "سهراب"
باز تنها شده ام
همه جا تاریک است
همه ی مردم شهر
همه ی مردم دنیا
همگی بازیگر
صورتک بر چهره
صورتک ها خندان
شاخه گل در کف هر دست
چماقی پنهان
چه کسی درد مرا می فهمد؟
آی آدم ها، آاااااااااااااااای
ای مترسک ها، هااااااااااااای
مزرع کوچک تنهایی من
رفت بر باد،شما را به خدا
نزنیدش آتش
ما همه رهگذریم
به کجا می روم آخر
ز کجا آمده ایم؟
من از این تاریکی
این دنیا
از خودم
از تو
از اشک تنفر دارم
ز خزان نیز از این بیزارم
و خدا ما را زاد!
بی کس و همدم و تنها
به گناه یک سیب
تو بگو
خوردن یک سیب گناه است آخر؟
تو بگو
خلق همان سیب مگر لازم بود؟
و چرا تنها داد
صورت ماه خدا یوسف را؟
و چه کس گفت زلیخا بد بود؟
همگی زیر سر یوسف بود
و خدا گوش کن اکنون ز حسادت مُردم
چه کم از کهف مگر من دارم؟
خواب می خواهم خواب
سیصد و اندی خواب
تا که بر این دنیا
چشم ها را بندم
بروم تا آخر
هر زمان خواست دلم برگردم
شکوه ها هست مرا
شکوه ها از تو
از تو
تو بگو
تا به که گویم باز؟
نیست همدم که کنم قصه ی دل را آغاز
شکوه ها هست مرا
آه و فریاد از این تنهایی
شکوه ها هست مرا
شکوه ها هست مرا
چشمهایش را از روی ناچاری و از سر اجبار بست تا بمیرد! آری؛ اوخواست بمیرد و از آنجا که خواستن توانستن است پس او مرد!... پیش از این ها شنیده بود زمانی که کسی می میرد روحش آزاد می شود و احساس درد و رنج و سردی و گرمی نمی کند اما شگفت بود که بدن بی جانش خیس عرق شده بود و احساسی فراتر از خفگی او را آزار می داد.
راستی احساسی فراتر از خفگی چگونه احساسی می تواند باشد؟ نمی دانم! پس نپرس!
چشمانش را نمی توانست باز کند و استراحتگاه جدیدش را نگاه کند. دست هایش به خواب زمستانی رفته بودند و دیگر قصد بیدار شدن نداشتند. پاهایش در نهایت گستاخی قصد اطاعت از او را نداشتند!
اما بینی اش هنوز...ولی فقط بوی یک چیز می آمد و آن هم بوی خاک نمناک بود... خاک نمناک... بو کشید... باز هم خاک نمناک!
روزگاری پیش از مردن بارها این بیت را زمزمه کرده بود که:
درآن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
اما اکنون دیگر این کلمات موزون برایش بی معنی بود... بی معنی بی معنی... درست مثل شعار تحقق توسعه و عدالت از سوی مدیرانی که خود غرق بی عدالتی اند و از توسعه تنها توسعه جاه طلبی و منافع حزبی خویش را می دانند و می فهمند. البته شاید هم نمی خواهند بفهمند!
خواست نفس عمیقی بکشد شاید اندکی آرام شود اما نتوانست چرا که خاک اجازه یک تنفس کوتاه را هم نمی داد چه رسد به یک تنفس عمیق! فضا تاریک تاریک بود به تاریکی فضای زمانی که آدم دروغ میگوید... ناگهان صدایی آمد!
نمی دانست که صدا از کجاست اما بی شک صدای یکی از دو فرشته سئوال بود. صدا از او پرسید: خدایت کیست؟
با لحنی جدی و انعطاف ناپذیر و بدون درخواست کارت شناسایی از فرشته ، پاسخ داد: نان!
برای بار دوم پرسید: خدایت کیست؟ با جدیتی آمیخته با هراس جواب داد: مسکن!
فرشته سئوال گفت: پاسخ هایت معقول نیست. این خذعبلات چیست که می گویی؟! جواب داد: تنها کسی می تواند پاسخ های مرا درک کند که زندگی را از زاویه بدبختی های من ببیند. تو چه می دانی که نان چیست؟ نان همان است که اگر نباشد به جایش کفر خواهد بود... نبود نان یعنی مرگ ایمان.
فرشته سئوال با لحنی ملایم و دلسوزانه گفت: این سخنان که تو می گویی جز دردسر و عذاب حاصلی برایت نخواهد داشت، معقول باش...خودت را به دردسر نینداز... تو را آفریده شایسته ای می بینم ، دلم نمی خواهد تو را در آتش پاسخ هایت نظاره کنم... حالا بگو خدایت کیست؟
فریاد زد: خدای نان! خدای مسکن! خدای سرپناه! خدای عدالت! خدای توسعه! خدای صداقت! مرگ بر سرمایه داری دنیامدارانه... مرگ بر مظلومان ظلم پذیر...
و فرشته "های های" گریست...
همیشه یک نفر هست که بمیردو...
چند نفر گریه کنند...
-یعنی که ما هم دوستش داشتیم-
همیشه یک نفر هست که بمیردو...
همیشه یک ستون هست
که رویش بنویسند
"انا...واناالیه..."
خواننده ی گرامی
لطفا روزنامه را ورق بزنید!
هوای صفحه ی تسلیت
سخت سنگین است
لطفا روزنامه را ورق بزنید!
...چند صفحه آنطرفتر
چند سطر پایین تر ...
درست بالای سر مردی که بی اجازه مرد
زنی چشمهاش را گریه میکرد
زنی تمام پیکرش را ...سجده میکرد
برای غریبترین مردی که در حلق زمین غروب کرد
-"طوفان گریه ها/غم ها"-
خواننده ی گرامی
شما شاد باشید و بخندید
من به جای شما هم گریه میکنم
عادت دارم
((کسی رو بخار شیشه دلو نقاشی نکرده
سرو ته زدن به دیوار.برگ اگهی ترحیم
یه نفر نوشته جمعه رو همه روزای تقویم))
دیدید !
به جای شما هم گریه میکنم
"ترکیبی از شعر احمد شاملو و یغما"
انا لله و انا الیه راجعون
با نهایت تأسف در گذشت مرجع عالیقدر جهان اسلام
حضرت ایت الله العظما فاضل لنکرانی
را به پیشگاه حضرت ولی عصر ومقام عظمای ولایت حضرت ایت الله خامنه ای تسلیت عرض مینمایم