Title-less
29 سال از نبود بهترین غمخوارش می گذرد، 29 سال از نبود تنها شنونده دردِ دل هایش می گذرد، 29 سال است که هر شب صدای هق، هق گریه از نخلستان های کوفه به گوش می رسد چون 29 سال پیش همسرش را شهید کردند و او حالا تنهاست، احساس می کند تکیه گاهش را از دست داده، حالا دیگر شب ها که به خانه برمی گردد بوی یاس به مشامش نمی رسد، او 29 سال است که نگاه های غم زده فرزندان را از نبود مادر احساس می کند.
خسته است، انگار خستگی این زندگی کمرش را خم کرده، چین و چروک های روی صورتش، هر کدام قصه هایی دارند.
یکی در خیبر، یکی در تبوک، یکی در جمل، یکی در صفین، یکی زمان رفتن ابوذر، یکی موقع از دست دادن پیامبر روی صورتش نشست اما پهلویی که شکست، کمر علی را هم شکست.
از صبح تا غروب توی نخلستان بود، امروز حال و هوای دیگری داشت، این را هر کسی که با او برخورد می کرد، می دید.
زمان وصال است، می رسد خانه، درب چوبی نیم سوخته داغش را تازه نگه داشته است، فرزندان خانه هستند، آن ها هم می فهمند که پدر جور دیگری است.
هنوز تا اذان فاصله زیادی است.
پابندش را از پا بیرون می آورد، آب خنک چاه را روی آن ها می ریزد، خون می دود در رگ هایش، خیره به پاهایش نگاه می کند، دست هایش را داخل دلو پر از آب می کند، آن ها را هم می نگرد، انگار می خواهد حلالیت طلبی کند، می خواهد بگوید ببخشید که اذیتتان کردم، هیچ وقت آرامش نداشتید!
وضو می گیرد، پا می گذارد روی حصیر بافته شده از لیف خرما، دورتادور اتاق، فرزندان نشسته اند، به دیوارهای کاه، گلی تکیه داده اند و باز هم مثل همیشه می خواهند که نقش مادر را هم برایشان بازی کند.
او علی است، علیِ فاطمه، هم خوشحال است از اینکه وصال به یار، به حق، رسیده و هم نگران از اینکه حسن، حسین، زینب و عباس را به که بسپارد در این شهر نامردی ها؟
کنار زینب می نشیند، سرش را می گذارد روی پاهایش، انگشتان دستش را لای موهایش می برد، می بیند آن روزی را که چادر از این سر برمی کشند، با پسران نگاه هایی را رد و بدل می کند که همه می فهمند پدر دل نگران است، پسر بزرگتر کنار بابا می آید، دست پدر را که با تیغ های بیابان گره خورده در دست می گیرد، آرام روی لبانش می گذارد و خود را با بوسیدن آن ها سیراب می کند از احساس.
حالا دیگر نمی شود جلوی سیل اشک های حسین را گرفت، کسی که باید داغ برادر را هم ببیند، بی حرمتی به خاندان رسول خدا را ببیند، ببیند که خواهرش، ناموسش، زینب، تنها می شود.
می گویند دختر غمخوار باباست اما علی غمی برای زینب با خود نمی آورد و این همان چیزی است که زینب را آزار می دهد.
موقع، موقع خدا حافظی است...
می افتد رو پاهای بابا، بابا زیر چشمانش نم دار می شود، این دومین باری است که چشمان علی خیس می شوند.
حسن برادرش را بلند می کند، ابوالفضل دست در دست پدر می اندازد، علی می خواهد ببیند چقدر وفادار است، نیازی نیست، او هم از ریشه خودش است، زینب مات و مبهوت است، چشم در چشم بابا ایستاده، حضرت دیگر باید برود.
امام حسن(ع) با پدر از خانه بیرون می آید، حرف های پدر و فرزندی، آن هایی که باید پسر بزرگتر بشنود، آن هایی که پسر بزرگتر باید بداند، عمل کند.
آسمان کوفه صافِ صاف است، مهتاب کوچه های خاکی را روشن کرده است. این کوچه ها دیگر قدم هایش را نخواهند دید، دیگر کوفه مرد خود را از دست خواهد داد.
صدای موذن بلند می شود، رقص نور مشعل مسجد از پشت پنجره های مشبک چوبی آن پیداست.
علی به چه چیزی فکر می کند؟ ابوذر؟ آخرین باری که دیدش 90 ساله بود، با دخترش به ربزه تبعید شد، عمار؟ سلمان، مقداد، میثم و کمیل؟
فاطمه؟
دلش قرص است که دیگر لحظاتی تا دیدار نمانده.
قدم به قدم زندگی اش را مرور می کند، خدایا من بنده خوبی بودم؟ همانی که می خواستی بودم؟
پا می گذارد در مسجد، لا اله الا الله آخر را موذن می کشد و می گوید.
علی سرش پایین است، از میان جمعیت رد می شود، هوای داخل مسجد سنگین است، حضور خباثتی او را اذیت می کند.
می رود به محراب، عمری را در محراب و حرب بوده، نفس و کفار را یک جا شکست داده...
آماده ام ای خدا.
روبه روی خدا می ایستد، خدا هم مشتاق توست ای علی، دیگر تاب و تحمل دیدن سختی های تو را نداریم، تو هم بیا، بیا و بگذار که این مردمان به حال خود باشند.
"فزت" را با تمام وجود می گوید.
- ۸۹/۰۶/۰۸
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت می خواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد
و از این عشق گذر خواهی کرد
و نخواهی فهمید ...
بی تو این باغ پر از پاییز است! ...