Title-less
يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ
هم بی بی سی و هم اون صدای آمریکاشون
بازوی اجنبین، لعنت به هر دو تاشون
آمریکا و انگلیس هر یک به فکر خویشن
بر خاک پاک ایران این ناکسا سیریشن
یکی تو فکر نفته اون یکی دنبال گاز
یکی به اسم فرهنگ اون یکی با بوق و ساز
سکولاریسم اون ها معنی هرزه داره
یعنی که بذر شیطون توی دلا می کاره
وقتی که بذر شیطون تو دلها زد جوونه
همه می شن اسیرش بعدشم اون میمونه
میمونه توی دل ها تا که خدا نمونه
"استعمار فرانو" این معنی همونه
دمکراسی، آزادی، جامعه ای که بازه
اما اگه ببینی دماغشون درازه
ابوغریب رو دیدی؟ گوانتانامو رو چی؟
خدا رو شکر ندیدی! ازم نپرس یعنی چی!
برای روشنایی، تو غزه و تو صعده
بمبای فسفری شون، ریسه ی لامپ می بنده!
این دو تا از جنس هم فرزندشون حرومه
رژیم صهیونیستی کارش دیگه تمومه
بیاین با هم بخونیم آواز خوب براشون!
یعنی همه بخونیم که "مرگ به هر سه تاشون
- ۸۸/۱۱/۰۴
زندگی اتفاقی نیست. راه افتادم.
رفتم، وقتی رسیدم سر کوچه دلم می خواست که زود برم توی خونه ولی هر چی به خونه نزدیکتر می شدیم تپش قلبم بیشتر می شد البته این بار دیگه از دلهره بود ،دلهره ی اینکه دارم کجا می رم ، انگار یه آدابی داشت که باید رعایت می کردی مثه وقتی که می خوای بری توی یه زیارتگاه، یه حس خاص ، چه جوری بگم وقتی می خوای بری زیارت می گی باید آقا منو بطلبه، وقتی میری روبروی حرم شرمنده ای ،پره حرفی ولی دیگه فقط چشاته که حرف می زنه، فقط اشکاتن که داد می زنن میگن که چقد دلت گرفته ، اینا رو گفتم که بگم وقتی رسیدم به در خونه، دری که چوبی بود و همیشه به روی همه باز، پاهام لرزید یعنی من لیاقت داشتم بیام جایی که آقا بهش عنایت داره. در و باز کردم و رفتم تو، یه صحن بزرگ با یه آب سرد کن، انگار داشت با آدم حرف میزد عجیب بود انگار دیگه هیچی نمیدیدم بی اختیار جلو می رفتم وقتی به خودم اومدم دیدم دم در اتاقم...
رفتم داخل، یه اتاق کوچیک که واقعا نمیدونم چه جوری توصیفش کنم، یه نور،یه رنگ، یه حسه خاصی داشت.اصلا لازم نبود که کسی بهت بگه چه اتفاقی افتاده من مطمئنم که اگه کسی واسه اولین بار بره اونجا و اصلا ندونه حاج ماشاءالله کیه و اینجا چه اتفاقی افتاده، با تمام وجودش حس می کنه که اینجا یه جای دیگست. یه جا که واقعا دنیا و زرق و برقش دیگه به چشت نمیاد.من همه قشنگیارو توی همون اتاق کوچیک دیدم .تابلوهایی که به دیوار بود، یه منبر زیبا،صدای نواری که داستان حاج ماشاءالله رو یادآوری می کرد و جدا از همه ی اینا یه صندلی...
اگه بگم که اون یه صندلی معمولی نبود اغراق نکردم ، نمی شد ازش چشم برداری ،باهات حرف می زد. صندلی عجیبی بود همه حواست بهش بود ولی سخت بود بهش نزدیک بشی. هوای اونجا خیلی خوب بود بهت احساس آرامش و امنیت می داد. وقتی اونجایی دیگه به هیچی فکر نمی کنی یعنی دیگه هیچی برات اهمیت و اعتبار نداره. فقط خودتی و.... اون صندلی