برای بالای بلند ادبیات کاکایی
پسرم، چندی است که پدرشاعرت برای حقنه کردن برخی از "سرودههایش" به محضر ملت، از صنعت "نیش و کنایه ودشنام" بهرهی زیادی می برد که نام دیگر این کار را می توان "موج سواری در فضای خاکستری" دانست.
پسرم، از پدرت پرسیده ای: چرا حرفهای درگوشی با پسرش را در انظار می گوید؟ بگذار من حدس بزنم:
شاید تو را از صبح تا شام نمی بیند و شب هم که خسته و کوفته از جشنواره های شعر و سرودن برای زمین وزمان به خانه می آید، تو دیگر خوابی و تنها فرصت ارتباط شما همان وبلاگ کذایی اوست؟
این "شاید" کمی مضحک است، لکن شایدی دیگر نیز به ذهنم می رسد و آن اینکه شاید، عبدالجبار، بالاجبار، به "در" تو میزند تا "دیوار" دیگران گوش به قلمش بسپارند؟... اما چرا؟ مگر پدرت آدمی خجالتی است؟... گمان نکنم پسرم، چرا که دلایل زیادی برای خجالتی نبودن پدرت وجود دارد که ازین مقال خارج است.
اگر شاید دوم درست باشد، بهنظرم: بابای خاکستریت، ترجیح میدهد خطاب به تو بسراید، تا روزی مجبور نباشد پاسخگوی قلم پراکنی خویش باشد، هر چه باشد، خلایق حق دارند با پسرشان درد ودل کنند.
اما پسرم:
من نیز میخواهم کمی از صنعت پدرت استفاده کرده و با تو گپی زده باشم.
پسرم، از من بپذیر که از روی صدق نیت و صفای قلم، تو را خطاب قرار میدهم.
تا یادم نرفته یک نکته را بگویم: لباسی که بچه های جبهه (بسیجی ها) می پوشیدند خاکستری نبود عزیزم، "خاکی" بود بهخدا.
سبز هم بود پسرم، اما سبز خاکی، نه سبز((مخملی)) !
مطمئن باش بابایت، دچار کور رنگی نشده، بلکه تا جایی که حافظهی من یاری میکند، بعضی از بچه های خاکی پوش آن زمان، پس از جنگ "خاکستری اندیشی" را بر خاک نشینی ترجیح دادند.
این "بعضیها"، بعضیهاشان خاکستری نویس و خاکستری گوی شدند، و آنچنان شدند... که دیگر لباسهای خاکی رنگ بسیجی خود را هم در خانه ی خاطراتشان خاکستری می بینند.
پسرم بعضی ها نیز در خلوت دل خویش و در "پیچ و خم زندگی" خاکستر شدند و دیده نشدند.
یادت هست عصر بارانی 20 فروردین امسال؟ همان روزی که تو و بابایت عبدالجبار، برای "فرار از رحمت الهی" بالاجبار به سینما پایتخت پناه بردید؟ و به مصیبت! تماشای فیلم اخراجیها (به زعم پدر ادیبت) گرفتار آمدید؟ که اگر من بهجای شما و بابایت بودم، پول بلیط سینما را خرج یک تاکسی دربست میکردم و خود را نجات میدادم....بگذریم:
پسرم پس از آن روز فلاکت بار 20 فروردین، پدرت از آنجا که زبانش قاصر بود، با قلمش به تو گفت که: "...پسرم کسی که بوی مرگ رو بشنوه خماری از سرش میپره..."، حقیقتاً برایم سؤال شده است، اگر عبدالجبار بوی مرگ را در گذشته و به کرات شنیده، چگونه است که اکنون با یک سیلی به فرزندش، خماری از سر قلمش این چنین می پرد و عنان از کف میدهد؟
پسرم، قصد این نوشته، به هیچوجه دفاع یا اظهارنظر در خصوص فیلم اخراجیها نیست، بلکه کمک به نوجوانی 15 ساله در تفکیک جو از گندمی است که پدرش دلسوزانه! به آسیاب ذهنش می ریزد.
پسرم نمیدانم پدرت لباس خاکستریش را سوزانده (آنگونه که آرزو کرده) یا هنوز آویخته اش را روی دیوار خاطراتش دارد، اما از طرف من به عبدالجبار بگو تا بالاجبار همان سیلی ناحقی! که گونه های معصوم تو را آزرده است، لباسی را که روزی بر تنش "گشاد" بوده و اکنون نیز برای تن تکیده اش! کوچک شده (تنی که به یمن زحمات دبیری جشنواره های مختلف، نحیف و رنجور! گشته) به سپور فقیر محله بدهد و جایش را با پوستر شخصیت های خاکستری این روزها پرکند.
پسرم، اگر پدرت روزگاری راهی دراز می پیمود تا به کیلومتر 50 جبهه رسیده و بوی مرگ را بشنود! و خماری از سرش بپرد، من در کیلومتر 5 جبهه با خانواده ام زندگی میکردم و اگر هر از گاهی بابا عبدالجبارت، بالاجبار خستگی جبهه به خانهی امن خویش بازمی گشت تا از بوی مرگ در امان باشد و خستگی در کند، من فقط 5 کیلومتر عقبتر به شهرمان برمی گشتم تا جنازه های پاره پارهی همسایگان خویش را در روزهای استراحت پشت جبهه جمع کنم، خدا می داند که عطر ایستادگی و سربلندی و نشاط خنده را بیش از بوی مرگ استشمام میکردم، چون مانند پدرت خمار این نبودم که در سنگرهای جبهه بنشینم و شعری بسرایم، بلکه مست بادهی همان آرمانهای دهه شصتی بودم که پدرت در سینما پایتخت درباره شان به تو گفت.
پسرم، فرق امثال من و پدرت در این است که من در 21 سالی که از پایان جنگ میگذرد، هنوز هم خاکی می اندیشم و لباسهایم را خاکی می بینم، اما او بس که در فضای خاکستری این سالها "دبیری کرده" حق دارد لباس بسیج را خاکستری ببیند.
راستی پسرم از پدرت پرسیده ای چرا منتقدین خود را چماق بدست میخواند؟
پسرم از عبدالجبار بپرس: کجای آرمانهای دهه 60 با دخترکان و پسرکان سبزی که دست در دست و سگ در بغل به خیابان آمده بودند، همخوانی دارد؟
به او بگو باباجان، قلم تو لال است در برابر این چنین نمایشهای آرمانسوزی؟ یا آرمانهایی که برای من (پسرت) گفتی دروغ بود؟
پسرم، من به سهم خویش فرض را بر این میگذارم که تو مستحق آن سیلی نبوده ای و همینجا از سوی زننده آن سیلی از تو صمیمانه پوزش می طلبم و روی ماه تو را به عنوان پسر خودم می بوسم، اما...
از تو می خواهم تا انصاف پیشه کنی و از خودت بپرسی: گناه آن سیلی که تو خوردهای بزرگتر بود یا پنجه کشیدن پدرت به لباس نمادینی که بزرگان نظام سلطهی جهانی را هنوز که هنوز است خون به جگر کرده؟
پسرم، نمیدانم تو و پدرت هم به نماز جمعه ی 26 تیر آمدید یا نه؟ از او که خود را اهل "ادبیات بلند بالای" انقلاب میداند بخواه تا قلم پاکیزه اش! را که مملو خلوص! و خاکساریست! به دست بگیرد و کمی هم گونه های لطیف پسرش را فراموش کرده و در رثای آلودن ساحت نمازجمعه به سبزاندیشان بی وضویی بنویسد که بیشرمانه مقدسات ملت را به سخره گرفته ومانند راهپیماییهای فمنیستی شان، دست در دست یکدیگر و ((کفش در پا))، نعش بیمقدار خود را به رخ کشیدند.
پسرم، پدرت سالهاست در فضای خاکستری به سر می برد و این روزها حق دارد، از عصبانیت سر به دیوار وبلاگش بکوبد، چرا که وقایع تلخ ناشی از فتنهی سبز، منافعی هم برای ملت داشت، من جمله آنکه بسیاری از "خاکستری اندیشان" و "خاکستری سرایان" ناچار شدند تا "خویشتن به اسارت رفتهی" خود را نشان دهند.
این روزها تشخیص حق از باطل، سیاه از سفید، منافق از غیر منافق مثل آب خوردن است. و این چیزی است که خون خاکستری ها را به جوش می آورد.
در شهر ما، یکی از فرزندان موسیابن جعفر(ع) آرمیده است و بالای بلند گلدسته اش، هر گمشدهای را در هر کجای شهر به سر منزل مقصود میرساند، پسرم 14 قرن است که آل علی در این مرز و بوم قطب نمای دل ما ایرانیانند و چه زیبا فرمود آن فرزند علی که: " پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد" پسرم از پدرت بپرس که، در تمام این سالهای پس از جنگ، چرا پوشیدن وپاییدن لباس بلند بالا وخاکی فرزندان ولایت را به تو نیاموخت؟ (تا به زعم او حشرات این لباس را اشغال نکنند؟) اما حقیقت این است که روح پدرت، مثل ((بعضی های)) دیگر در گذر زمان کم آورد و از لباس جنگ اش جز خاطره ای برایش نمانده، و اکنون که ناچار است مچ بند سبز ببندد، حق دارد تا عدم شایستگی پوشیدن لباس بسیج را این چنین با قداره ی قلمش زخم بزند.
پسرم، دیریست که روح پدرت فرسنگها از این لباس فاصله گرفته و دلیل اینکه قامت پسرش را با این کسوت رفیع (منش و تفکر بسیج) تا کنون نپوشانده، همین پارادوکس کشنده است و بس !
پسرم به لباسی که بر تن تکیده ی جوانان و نوجوانان ((این روزها)) می بینی شک نکن، به قلم و بیان ((این روزهای)) پدرت شک کن، به مچ بند مخملی او شک کن !
پسرم به دشنامی که پدر ادیب و بلند بالایت به فرزندان بی ادعای ولایت داد فکر نکن، به این فکر کن که بچه های جنگ، اسیری را که تا چند لحظه ی پیش، دشمن خونخوارشان بود و برادر همسنگرشان را به خاک و خون کشیده بود، از آب زلال قمقمهی ادبیات بلند بالای انقلاب سیراب میکردند، چه برسد به اینکه هموطنشان از روی (احتمالاً) جهالت به آنها سیلی بزند!
پسرم دلنوشتهی داوود آبادی را یادت هست؟ و جوابیهی پدرت را هم؟
پدرت دروغ میگوید، پسرم... ادبیات بلند بالای انقلاب نوشتنی نیست... دیدنی و لمس کردنی است... زنی را که نیمه جان از زیر آوار موشک های جهنمی اسکاد بیرون کشیدند و لباسهایش پاره پاره شده بود و التماس میکرد تا بدنش را نامحرم نبیند و لحظاتی بعد به دیدار معبود شتافت، مقایسه کن با کسانی که این روزها، پدرت برایشان به قلم درانی افتاده که: "...آنچه گفتم بیان یک حقیقت انسانی و رونمایی از یک ستم آشکار بود به نیابت از همه پدرانی که پسران و دخترانشان را با مشت و سیلی و لگد به اسارت بردند..."
پسرم، به عبدالجبار بگو تا به تو که جگرگوشهاش هستی، راست بگوید که حق با کیست؟ بگو تا مردانهتر با فرزندش سخن براند و اگر خودش را "اهل قلم" میداند حرمت قلم را نگاه دارد چرا که ذات باری تعالی به بدان قسم یاد فرموده.
پسرم، از قول من به بابا بگو: عبدالجبار عزیز، خوب یافته ای، اما درست نخوانده ای که: "نون والقلم و ما یسطرون"، بلکه درستش این است: "ن والقلم و ما یسطرون"
میدانم پسرم، میدانم... هر که برای پاسخ به عبدالجبار دست به قلم ببرد، بالاجبارپدراهل قلمت، یا "نو قلم ولایت شعار" است یا کینه توز.
از دید خاکستری نگر پدرت شق سومی وجود ندارد، اگر هم باشد از دید او حتما "بالایش بلند" نیست.
پسرم نزدیکتر بیا ونترس.
دلبندم، بیا وبسیج را بی واسطه ی او،استشمام کن چرا که عبدالجبار، "آیینه" را گم کرده است.
- ۸۸/۰۵/۰۲
وبلاگ خوبی دارید
من وبلاگ شما را لینک کردم
لطفا مرا هم با نام فاطر سبز لینک کنید
www.fater-313.blogfa.com