Title-less
سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۸۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ
بسم رب
گام اول را برداشتم
و خودم را جزیی از تو فرض نمودم
ویا اینکه تو را از خود دانستم
دلم لرزید مانند دستانم
و دستانم چون بید میلرزیدند
آهی کشیدم و آتشی افروختم از شدت حرارت درونم
عهد بستم که دگر اینگونه نباشم
و اکنون اینگونه بودن را تجربه میکنم
در همین گام متوقف شدم
و خود سوختم از نبودنت
اشتباه بود تفکرم و خیالم؟ نمیدانم
خیال با تو بودن و ماندن را
نه فلسفه میدانم و نه جغرافیا
و تنها میفهمم اکنون فلسفه باریدن اشک را
در هوای ایری چشمان تارو بی رمقم
و اشکستانی هرچند کوچک
در کویر غربت و پهناور تنهاییم
که تنها مرهمی است
بر زخم های کاری بی تو بودن
- ۸۶/۰۴/۲۶
قصه چیه دیگه اونقدر کارت راه افتاده که دیگه کامنتهای منم تایید نمیکنی ؟ سراغ احوال منم از این و اون میگیری ؟
اگه دستم بهت برسه دهنتو ...............
ببینمت !!!!!!!!!!!!!!