Title-less
سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۵، ۰۷:۳۱ ب.ظ
حرفهایی تو دلم سنگینی می کرد که می خواستم بگویم ولی توی این دنیای بی سر انجام نه گوشی هست برای شنیدن و نه حوصله ای هست برای نوشتن ...و نه .......فریاد بی صدای من که تا ته استخوانهایم رسوخ می کند و آن را به لرزه در می آورد به من یاد آوری می کند که سخت نا توان شده ام در برابر زندگی ...به کجا رسید ه ام ؟؟؟؟هیچ جا ......دلم نمی خواهد گلایه کنم ...از چه کسی گله کنم ؟؟؟؟؟؟از خدا یا از بنده های خدا که نا خواسته منو آزار مید هند ...نمی دانم ....بی هیچ قصد و غرضی !!!!!!
- ۸۵/۱۱/۲۴
در ساحل زندگی که قدم می زدم همیشه دو رد پا ازخودم به جای می ماند یکی رد پای خودم دیگری رد پای خدایم.
در مواقع سخت یک رد پای به جای می ماند ازخدا پرسیدم چرا در مواقع سخت مرا تنها می گذاری ؟
گفت مخلوقم :تو را تنها نمی گذاشتم بلکه تو را در آغوش می گرفتم.
خداحافظ