غروب
جمعه, ۳ شهریور ۱۳۸۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ
غروب جمعه
رفته رفته تا غروب
با غم دلت بانگ میزنی
که ای خدای با صفا
آتشین دل شکسته را
دود میکنی چرا؟
پاسخی نمی دهد به این نوا
سر به زیر میکنی
و آه میکشی
منتظر نشسته ای
خسته گشته ای و بی رمق
زانتظار آن ندیده یار مهربان
راه میروی به سوی کوه
سوی دشت
سوی هر مسیررفته تا ابد
میکشد تو را ندیدنش
ندیدنش؟نیاورد خدا ...
نیاورد خدا غروب جمعه را
جمعه ای که بی تو باز سر شود
وانتظار جمعه ها
میکشد دل شکسته را
- ۸۵/۰۶/۰۳
نهفته که غروبش غم و غصه هارو دو چندان میکنه.
خیلی از دلنوشته هاتون خوشم اومد بدیع و بینظیره.
موفق باشید و خدانگهدار