یادم می آید که این روزها چقدر آشناست
مانند روزهای کوچه گردی و خیابان گردی
مانند روزهای سخت
مانند همه ی روزهای گذشته
وقتی باید بدانم و می دانم و مطمئنم که دیگر مرا به خاطر نداری
وقتی میدانم و مطمئنم که دیگر باید بروم
تا نا کجا آبادهای دنیا
چقدر سردم است در این آفتاب داغ
نیستی
و نیست شدم
و ...
خیلی تنها
مثل اون بیت شعر که میگه من در میان جمع و دلم جای دیگر است
این روزها صدام در نمیاد
میخوام داد بزنم
این روزها دلم ابریه
دلم بارونیه
اما چشمام کویره
ساده بگم؟
خدا جون خسته ام
این روزها نه کسی تو را میبیند و نه کسی مرا
این روزها هم تو تنهایی هم من
این روزها نه تو دوستی داری نه من
این روها هر دوی ما ثابتیم
نه بازدیدی نه حرفی نه گفتگویی نه نظری
چه خوشند دیگران بی من
بی تو
بی هردویمان
باز هم مرام من که به سراغت آمدم و کمی تحویلت گرفتم.اما تو
نه خوشحالم کردی و نه خبری دادی به من
بیا باز هم سکوت کنیم...
وبلاگ خسته و قدیمی و پیر من