پرستار نگاههای تبدار
نزهت بادی
امروز را به یاد تمام شبهای بیخوابیات در پرستاری از نگاههای تبدار و صورتهای سیلیخورده، به نام تو رقم زدهاند.
گویی در تقدیر تو نوشته بودند که پرستار صورتهای کبود باشی و التیام بخش دستان تازیانه خورده.
کودک بودی که پیش چشمان معصومت، مادرت در بستر بیماری افتاد؛ یک بیماری غریب!
تو با همه کودکیات خوب میدانستی که پهلوی شکسته و سینه ضرب دیده را با اشک چشم نمیتوان مداوا کرد، اما از تو که صدای شکسته شدن استخوان پهلوی مادر را بین در و دیوار شنیده و جای زخم میخ را بر سینه دیده بودی، چه کاری برمیآمد جز گریه و دعا!
همان طور که برای سر شکافته پدر نیز نتوانستی کاری بکنی، جز این که کتاب خدا را بر سر بگذاری و دل به کلام حق آرام سازی.
وقتی هم که بالای طشتی رسیدی که به خونابه جگر پاره پاره برادرت حسن علیهالسلام آغشته بود، فقط توانستی از عمق دل گریه سر دهی و پا به پای زرد شدن روی حسن علیهالسلام ، تو نیز رنگ ببازی و از پا بیفتی.
در کربلا نیز در همهمه حمله سپاه دشمن به خیمههای آتش گرفته و هجوم تازیانههای سرگردان، بیش از همه در اندیشه آن تن تبدار و بیمار بودی که گلیم کهنه از زیر پایش به غنیمت میبردند و شمشیر بر گردنش مینهادند تا ثمره اهل بیت از ریشه قطع شود.
اما از همه سختتر، شبهای خرابه بود که تو هیچ نداشتی برای تیمار چشم کبود دخترک سه ساله که با گلوی خشکیدهاش در هر نفس هزار بار بابا میگفت.
زخمیترین پرستار عالم!
تو از کجا میتوانستی مرهمی بیابی برای داغ دل مادرت که کودک 6 ماههاش را پشت در به ضرب لگد پرپر کردند؟
تو چگونه میخواستی فرق شکافته پدر را دوباره بند زنی، در حالی که دلش به تیغ نفاق و دورویی امتش، هزار چاک شده بود؟
تو با کدام تاب و توان میخواستی جگر سوخته حسن علیهالسلام را که در خلوت خانهاش غریب بود، التیام بخشی و یا جای زخم غل و زنجیر بر بدن سجاد علیهالسلام را مرهم بگذاری، در حالی که از دستان سوخته و کبودت خون تازه میچکید؟
رقیه علیهاالسلام اگر در دامان تو جان داد، جای دیگری نداشت برای باز کردن عقده دلش که تاب یتیمی نابهنگامش را نمیآورد.
زینب جان! هنوز هم تو پرستار همه دلهای زخم خوردهای و تسلاّی قلبهای شکسته از سر انگشتان با کرامت توست.
به جز سوخته دلی چون تو، چه کسی میتواند دلهای سوخته مردمان را شفای دوباره ببخشد؟