بدون هر گونه نشانی
نیاز به تغییرات و تعمیرات اساسی در ذهن و روح و جان احساس میشد
هنوز بوی مرده شور خانه را احساس میکنم
سخت بود
خیلی
پس تا بعد
التماس دعا
بدون هر گونه نشانی
نیاز به تغییرات و تعمیرات اساسی در ذهن و روح و جان احساس میشد
هنوز بوی مرده شور خانه را احساس میکنم
سخت بود
خیلی
پس تا بعد
التماس دعا
فرا رسیدن ایام وفات حضرت فاطمه معصومه کریمه اهل بیت را تسلیت عرض مینمایم
گزارش تکمیلی فارس از انفجار شیراز خبرگزاری فارس: در حادثه انفجار شهر شیراز بمبی دستساز در نشست |
دستها به سوی آسمان و چشمها به دنبال رنگ خداست.
باران اشک جاری است و لرزشی عجیب بر شانه ها
در انتظار... تنهای تنها. گوشه ...
باز هم ابو حمزه. باز هم مناجات و باز هم ناله از تنهایی و شکایت از نفس.
خداجان
چه شد که مرا به این سو کشاندی؟
چه شد که خواستی بیایم و در این ساعت با تو باشم؟
چه شد که هدایتم را خواستی آنگاه که بسیار از این خلق در گمراهی به سر میبرند.
نمیخواهم بگویم که من گمراه نیستم.
اما راه هدایت را رو به رویم میبینم.
خداجان
بک عرفتک.
و انت دللتنی علیک
خدای من . من به وسیله خودت تو را شناختم.و خودت خودت را به من نشان دادی آنگونه که باید نشان میدادی.
و لولا انت لم ادر ما انت
خدا جان
میدانی چه میخواهم بگویم؟
مکی خواهم بگویم که تو خودت خواستی تا من هدایت شوم و تو را بشناسم. خودت مرا خدا شناس کردی و اگر نمی خواتی و تو نبودی تا هدایتم کنی من چگونه تو را میشناختم؟
خدا جان
فرخنده روزگار کسانی که با رخت
روزی به شب برند و شبی را سحر کنند
نه ماه دیده به رخسار دلکشت
آنانکه وصف روی تو را با قمر کنند
درد ار تو میدهی ز چه اندوه جان خورند
تیغ ار تو میزنی زجه پروای سر کنند
شهادت شهید آوینی و روز هنر مذهبی و همچنین شهادت صیاد شیرازی رو از تقویم 1387 حذف کردند. شاید می خواستند یادشون بره که شرمنده چه کسایی هستند. شهادت این دو عزیز رو تبریک و تسلیت می گم
آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست. پس برادر خوبم برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که صبورترین انسانها باشی. " سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی".
پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ام حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. شهید آوینی
پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ام حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. شهید آوینی
من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است . شهید آوینی "
شاید جنگ پایان یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت. این غفلتی که من و تو را فرا گرفته است ظلمات قیامت است. شهید آوینی
چند تا خاطره از صیاد
سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا (رهبر)آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما. - شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟ - دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام. تازه دیروز به خاک سپرده ایمش
برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش.
لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم. - رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.
هرلحظه این احساس را داشتم; که هر وقت باشد، شهید مى شود. همیشه هم بهش مى گفتم. مى گفتم که «هر وقت باشه، شهید مى شى. ولى دوست دارم به این زودى ها شهید نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون کنى.» خواب دیده بود. دیده بود که یکى از دوست هاى شهیدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى کرده و نمى رفته. ما خیلى گریه مى کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، بهم گفت «تو باید راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده کن.»
من و تو چطور با شهدا برخورد کردیم؟
....................................................................
...........................................
ادامه مطلب یادتون نره
کامپیوتر برای بایگانی ثبت احوال شیراز
ساعت برای شصتچی دو عدد
پدر، فال [حال] حافظ میگیرد
مادر، آبغوره
جایزههای بانک ته کشیده
شوهر آک برای نیکیخانم، برای آذرماه جدا
آجر برای مرجان
اضافه خدمت برای مردانی...
دستبند [آژان] برای "چه"*
شعر سه قلو برای استاد "خراب"
"عمه" برای استاد "عزلت"*
قاتل قزاقمندیان(فرهنگ) 100دست
انعام باید بدهیم، پول سوشی جدا
مشتری مجله شعر و ادب زیاد شده
مملکت نمکشیده
بیمارستان طبیبیان جدا!
اسلحه برای گرگر (گرگینخان)
چای داغ برای خودم
سرهنگ غفاری برای دختر کوچیکه سرگرد؛ دو جفت
"به به" برای ملت
و
دیگر هیچ...
فردا شنبه است
بازم باید بریم سر درس و مشقمون
روز از نو روزی از نو
اصلاً حسش نیست
کاش فردا تازه اول عید بود
.............................................
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق»بزدم
همچو منصور خریدار سردار شدم...
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم شهره بازارشدم....
درمیخانه گشایید به رویم شب و روز
که من ازمسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم...
خرقه پیر خراباتی و هوشیار شدم...
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
به دم رند می آلوده مددکار شدم...
بگذارید که از میکده یادی بکنم...
من که از دست بت میکده بیدار شدم
روح الله الموسوی خمینی
در جواب شعر بالا حضرت آقا فرمودند:
توکه خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق و معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
ای که بر مسجدیان نقطهء بیدار شدی
خرقهء پیر خراباتی ما سیرهء توست
امت ازگفته در بار تو هوشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف مسیح
دم عیسی مسیح از توپدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
که بریدن ز همه خلق و به حق یار شدی
سیدعلی حسینی خامنه ای
خداییش چه حالی میکنن اونایی که شاعرن
اما هنوز هم
میگم روز از نو روزی از نو
فردا باید برم سر درس و مشق
- آخرین دفاعیه تان را می شنویم.
- چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ من ...بیدفاعم. من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی من رو میشناخت نه کسی بنده رو میدید... نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگه. همهی سهم بنده از زندگی... کار کردن در زیرزمین ادارهی بایگانی بود، لای پروندهها. من ساده بودم من همه چیز رو باور میکردم. من با هیچ کس مخالفت نمیکردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم. من نمیخواستم به بانک برم من نمیتونستم طبابت کنم من نمیتونستم سرهنگ باشم من نمیخواستم شعر بگم. من مقاومت کردم تا حد توانم... اما من توانم کم بود. بنده ضعیف بودم ...و من به همه احترام میگذاشتم. من به همه احترام میگذاشتم. و من شروع کردم به بازی کردن... و من شروع کردم به سرگرم شدن... و بعضی وقتها یادم رفت کجام و همهی اینهایی که میگن، مال من نیست... حق من نیست و من اشتباهیام. من از اولش هم اشتباهی بودم ...بله من یادم رفت که اینها مال من نیست و من اشتباهیام. تقصیر من بود تقصیر دیگران هم بود.
اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیز رو برای خودم بر نداشتم. من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم من از سهم کسی نزدم من فقط اشتباهی بودم... خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم. خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم من فقط اشتباهی بودم. چه دفاعی از خودم بکنم؟... من بی دفاعم...
..................................................
همه ما توی این دنیای با سر و سامون یا بی سرو سامون دنبال یه سری چیزا میگردیم که معلوم نیست بهشون برسیم یا نه.این جمله هیچ ربطی به چیزایی که میخوام بگم نداره.
یه مدته که بد جوری گیر کردم که چی بنویسم. اوضاع این قدر آرومه که هیچ خبر جالبی گیر نمیاد.وقتی که خاطرات وب نویسی و اولین پست هایی که نوشتم و اولین رفیق اینترنتی که پیدا کردم رو مرور میکنم بلا فاصله به یاد مهدی دهنمکی میافتم.. بنده خدا این روزا سرش خیلی شلوغه.نمی دونم بعد از نوشتن یه پست کذایی و قاطی مرغا شدن فک نمکنم کسی الآن بدونه اون کجاست.بنده خدا این قدر بهش فشار اومده که الآن رو تخت افتاده و کسی ازش خبر نداره.
من هم خیلی تصادفی ازش با خبر شدم.وقتی رفتم تو اتاق خیلی دلم به حالش سوخت.فقط داداشش بالا سرش بود.خبر تاهلش رو هم اون به من داد.(این خبر رو با ترس و لرز مینویسم...)اصلاً باورم نمیشد این خود مهدی باشه. به خاطر اون پست اخرش و اون پروفسور نمیدونم چی چی تبعید شده.اجازه ندارم بگم جاش کجاست...
.............................................
تعطیلات هم تموم شد.دوباره روز از نو روزی از نو
اصلاً حسش نیست