بسم رب الحسین
این جا همان دهلاویه مشهور بود جایی که شاید زمانی هیچ کس آن را نمیشناخت اما با نام چمران دهلاویه اوج گرفت و برای خود دهلاویه شد
باید به راه می افتادیم و اکنون لحظه خداحافظی است با دهلاویه
به طرف بیمارستان امام حسن به راه افتادیم هوا تاریک بود و مناظر بین راه به چشم نمیامد. ما هم که همچنان بوفه نشین بودیم.چه لذتی دارد انتهای اتوبوس. هرچند کف اتوبوس بودیم اما از خیلی از جهات راحت بودیم. حد اقل اینکه برای خوابیدن مجبور نبودیم روی صندلی های اتوبوس به طور نشسته بخوابیم و ....
ساعت حدود 23.30 بود که به بیمارستان رسیدیم. نمیدانم شام چه بود اما هر چه بود خوردیم. قرار بود مراسم رزم شب (خشم شب؟) برگزار شود مسئولین مدام تذکر میدادند که زودتر آماده شویم و ما هم که باز جزو آخرین کاروانها بودیم که به آنجا رسیده بودیم قدری دیر تر از بقیه به محوطه بیمارستان جهت برگزاری مراسم رفتیم.
بیشتر از این که شبیه به رزم شب باشد شبیه مراسن ترقه بازی بود. فکر میکنم مراسم چهارشنبه سوری در تهران شکوه و شباهت بیشتری نسبت به مراسم رزم شب داشت .پس از اتمام مراسم روضه خوانده شد و شخصی برای افراد حاضر سخنرانی کرد. البته این مراسم تقریباً بد نبود
. بعضی از بچه ها چون دیر به راه افتاده بودند به مراسم نرسیده بودند. به طرف بیمارستان حرکت کردیم .بچه ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای فردا بودند . چون طبق برنامه امشب شب آخر بود ولی چون ما تصمیم داشتیم برای سال تحویل در دو کوهه باشیم یک روز وقت بیشتر داشتیم.هر چه اصرار کردیم که فردا به شرهانی برویم قبول نکردند.(البته به دلیل تجربه ای بود که از معراج شهدا داشتیم. میگفتند تلفات میدهیم)
..........................................
یادم نمی آید امشب ها با برادران لر دعوا کردیم یا نه شاید هم با گروه دیگری دعوا کردیم. کاش زودتر مینوشتم تا یادم نرود
.................................
صبح روز سه شنبه ساعت حدود 8 بود که باید آماده حرکت میشدیم. روز آخر بود که با بچه های آوینی بودیم . نمیدانم چرا حس عجیبی داشتم اصلاً دوست نداشتم که از آنها جدا شوم. با مرتضی و علی خوش سیرت کلی عکس گرفتیم . البته افراد زیادی در عکس ها حاضر بودند که هیچ کدام را نمیشناختم با راوی هم خدا حافظی کردیم. میخواست شب اول سال جدید پیش خانواده اش باشد.
به زور ما را سوار اتوبوس کردند و این بار هم طبق معمول :آخرین اتوبوس بودیم
مرتضی را هم که جا مانده بود سوار کردیم و به راه افتادیم هر چه کردم که چفیه اش را بگیرم نشد در اتوبوس خیلی اذیتش کردیم. نزدیک بود اشکش در بیاید . حتی یک بار گفت من حال همه رو گرفتم اما شما حال من رو گرفتید. (البته این جمله مودبانه اش بود) به طرف بستان در حرکت بودیم و مرتضی هم در اتوبوس برای بچه ها صحبت میکرد(چون میدونم میخونی میگم : جو گرفته بودت)
به بستان رسیدیم باید برای تحویل گرفتن غذاها در جایی پیاده میشدیم و آنجا به طور کامل از بچه های آوینی خدا حافظی کردیم.نمیدانم تصمیم داشتیم به کجا برویم و لی وقتی شنیدیم که مسیر فکه باز است به طرف فکه به راه افتادیم
البته از بچه ها قول گرفتند که از هم جدا نشوندو تا آخر با هم باشند
..................................
به فکه رسیدیم. شنیده بودم که فکه قتلگاه میگویند. فکه سرزمینی است که سطح آن را سه چیز پوشانده ماسه،رمل و مین.بچه ها از اتوبوس پیاده شدند وبه سمت منطقه پاکسازی شده از مین در فکه به راه افتادیم
....................................
اینجا فکه است یاد آور روزهای سخت جنگ یاد آور 4 عملیات بزرگ یاد آور آتش سنگین دشمن. یاد آور شهدایی است که با دست های بسته به وسیله سیم تلفن زنده به گور شده بودنداینجا یاد آور شهیدان و شهدای تشنه است
اینجا یادگار آوینی است یاد گار روزهای زیبای تفحص و یاد آور شهادت
ساعت حدود 23.30 بود که به بیمارستان رسیدیم. نمیدانم شام چه بود اما هر چه بود خوردیم. قرار بود مراسم رزم شب (خشم شب؟) برگزار شود مسئولین مدام تذکر میدادند که زودتر آماده شویم و ما هم که باز جزو آخرین کاروانها بودیم که به آنجا رسیده بودیم قدری دیر تر از بقیه به محوطه بیمارستان جهت برگزاری مراسم رفتیم.
بیشتر از این که شبیه به رزم شب باشد شبیه مراسن ترقه بازی بود. فکر میکنم مراسم چهارشنبه سوری در تهران شکوه و شباهت بیشتری نسبت به مراسم رزم شب داشت .پس از اتمام مراسم روضه خوانده شد و شخصی برای افراد حاضر سخنرانی کرد. البته این مراسم تقریباً بد نبود
. بعضی از بچه ها چون دیر به راه افتاده بودند به مراسم نرسیده بودند. به طرف بیمارستان حرکت کردیم .بچه ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای فردا بودند . چون طبق برنامه امشب شب آخر بود ولی چون ما تصمیم داشتیم برای سال تحویل در دو کوهه باشیم یک روز وقت بیشتر داشتیم.هر چه اصرار کردیم که فردا به شرهانی برویم قبول نکردند.(البته به دلیل تجربه ای بود که از معراج شهدا داشتیم. میگفتند تلفات میدهیم)
..........................................
یادم نمی آید امشب ها با برادران لر دعوا کردیم یا نه شاید هم با گروه دیگری دعوا کردیم. کاش زودتر مینوشتم تا یادم نرود
.................................
صبح روز سه شنبه ساعت حدود 8 بود که باید آماده حرکت میشدیم. روز آخر بود که با بچه های آوینی بودیم . نمیدانم چرا حس عجیبی داشتم اصلاً دوست نداشتم که از آنها جدا شوم. با مرتضی و علی خوش سیرت کلی عکس گرفتیم . البته افراد زیادی در عکس ها حاضر بودند که هیچ کدام را نمیشناختم با راوی هم خدا حافظی کردیم. میخواست شب اول سال جدید پیش خانواده اش باشد.
به زور ما را سوار اتوبوس کردند و این بار هم طبق معمول :آخرین اتوبوس بودیم
مرتضی را هم که جا مانده بود سوار کردیم و به راه افتادیم هر چه کردم که چفیه اش را بگیرم نشد در اتوبوس خیلی اذیتش کردیم. نزدیک بود اشکش در بیاید . حتی یک بار گفت من حال همه رو گرفتم اما شما حال من رو گرفتید. (البته این جمله مودبانه اش بود) به طرف بستان در حرکت بودیم و مرتضی هم در اتوبوس برای بچه ها صحبت میکرد(چون میدونم میخونی میگم : جو گرفته بودت)
به بستان رسیدیم باید برای تحویل گرفتن غذاها در جایی پیاده میشدیم و آنجا به طور کامل از بچه های آوینی خدا حافظی کردیم.نمیدانم تصمیم داشتیم به کجا برویم و لی وقتی شنیدیم که مسیر فکه باز است به طرف فکه به راه افتادیم
البته از بچه ها قول گرفتند که از هم جدا نشوندو تا آخر با هم باشند
..................................
به فکه رسیدیم. شنیده بودم که فکه قتلگاه میگویند. فکه سرزمینی است که سطح آن را سه چیز پوشانده ماسه،رمل و مین.بچه ها از اتوبوس پیاده شدند وبه سمت منطقه پاکسازی شده از مین در فکه به راه افتادیم
....................................
اینجا فکه است یاد آور روزهای سخت جنگ یاد آور 4 عملیات بزرگ یاد آور آتش سنگین دشمن. یاد آور شهدایی است که با دست های بسته به وسیله سیم تلفن زنده به گور شده بودنداینجا یاد آور شهیدان و شهدای تشنه است
اینجا یادگار آوینی است یاد گار روزهای زیبای تفحص و یاد آور شهادت