مهربان
بی من خیالت سبز، روزگارت خوش ، نگاهت آسمان باشد
باز هم بی شکوه و ناله از تو می خواهم بگوئی
حال شب خوب است ؟
ماه قلبت با ستاره آشتی کرد ؟
از پرستو ها خبر داری ؟
من شنیدم مهربانی باز بیمار است ؟
گونه ی احساس تب دار است ؟
لحظه های خاطره تنها ترین هستند
راستی !
یک قاصدک می گفت : بی وفائی مدتی در خانه ات مانده .
روز و شب سرگرم او هستی با خود
گفتم حقیقت نیست
تا که ناگه یک شب ابری زیر باران دل تنگم
قاصدک آمد
با تمسخر گفت : پیغامی رسید از او ؟
ناگهان بغضم به حرف آمد
قاصدک از آه من لرزید
بگذریم از این حکایت ها ، خسته از این حرفها هستی
قصه ی دلتنگی من هم که بی پایان و طولانیست
راستی ! ! !
یک وقت خواستی از حال قلبم با خبر باشی
هر کجا آئینه ای دیدی تَرک خورده
حال قلبم را بپرس از او ، خوب میداند
لحظه ی طغیان احساس است
نامه ی من رو به پایان است
مهربان من خداحافـظ
مهربان من خداحافـظ
برام دعا کنین
این شاید آخرین پست من باشه
کمتر از یه سال تو این جا مینوشتم اما دیگه خسته شدم
دیگه دوست ندارم کسی حرفام رو بدونه آدم باید فقط برا خودش حرف بزنه
وقتی آدم از یه جمع صمیمی دور میشه و آب از آب تکون نمی خوره خیلی معنا داره
نه این حرفم الکی بود
مگه بایداتفاقی بیفته؟
مگه من کیم؟
بی خیال
امیدوارم همتون موفق باشین
نمیخوام حرفی بزنم
فقط میخوام خدا حافظی کنم
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد...
اما
در مجالی که سخت کوتاه است
وای بر سینه ای که پر آه است
خدا حافظ