نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۸۶ ثبت شده است

۱۱
آذر

بسم رب

صاحب آژانس هوام رو داشت .برا همین مسافرای مایه دار یا بالا شهر رو به من میداد.

جلو در وایسادم.گفت آژانسی؟

کفتم نه !ماشین آژانسه.من راننده آژانسم.

بنده خدا بد ضایع شد.با یه حالت خاصی گفت همون.ببخشید.در جلو ذو باز کرد و نشست جلو.

.یه حس بدی بهم دست داد. البته انتظار میرفت که این چیزا براش عادی باشه.خیلی معذب بودم.سریع شیشه  سمت خودم رو دادم پایین و آرنجم رو گذاشتم لب شیشه  و سرم رو به همین طرف کمی متمایل کردم و با کف دست یه جوری پیشونی و صورتم رو پوشوندم .دوست نداشتم کسی من رو تو این  وضعیت ببینه چه برسه به این که همچی مسافری هم کنارم نشسته .اون هم جلو.

گفت :نفت؟

گفتم چی؟

گفت نفت .طرفای ظفر

همین جوری که میومدیم احساس میکردم که همه یه جوری نگاه میکنند.حتی چن بار حس کردم چن تا ماشین مدل بالا دنبالم هستن.با خودم گفتم اینها هم فهمیدن این مسافره و بالاخره پیاده میشه.به یه چراغ قرمز رسیدیم.سرم رو به طرف بیرون چرخوندم.دیدم یه پرشیا که چن تا جوون توش بودن اومدن کنارم و گفتن: آقا فروشیه؟گفتم :نه

گفتن بارت چی؟ همشون زدن زیر خنده.

یه دفعه دیدم که انگار این دختره رو برق گرفته باشه گفت:ننت فروشیه.خواهرت فروشیه.احمق کثافت...

خیلی با احساس و اشوه فحش میداد.(اینجا رو که الآن دارم مینویسم یاد حرفای شیدا میفتم که بهم میگه دختر خانوم چند سالته.5 سالت شده؟)

گفتم: مگه چی گفتن؟

گفت اینا با من بودن.منظورشون من بودم. بی تربیتا

گفتم . ول کنید آدم نیستن.اینا اراذل هستن.نباید دهن به دهنشون گذاشت.دیدم ساکت شد و دوباره لم داد و شروع به آدامس جویدن کرد.تو دلم داشتم به تیکه اون پسرا میخندیدم.وارد اتوبان همت شدم .دیدم یه الگانس مسگه پیکان ....نگه دار.فک کردم پلیس بزرگراهه. ولی آخه این لگن که راه نمیره.نگه داشتم.دیدم گشت ارشاده.

مدارک رو بهش دادم. گفت این کیه سوار کردی؟

گفتم :مسافرمه.من هم راننده آژانسم. کارت آژانس رو بهش نشون دادم.قبول نمیکرد.مجبور شدم کارت معلمیم رو در بیارم و چن تا چیز دیگه سرهم کنم.گفتم  من معلمم.حقوقم کفاف نمیده.زنم هم مریضه. مجبورم تو آژانس کار کنم.این  هم مسافره. به من سپردنش.دیدم افسری که خانوم بود اومد سمت مسافره و دستبندش رو دور دست مثل تسبیح چرخوند و به مسافره گفت پیاده شو. میخوایم ببریمت. بنده خدا دختر داشت سکته میکرد. یه لحظه به  یادم افتاد که اگه این رو ببرن کی کرایه من رو حساب میکنه. این دختره که دیگه پول بده نیست و افسرا هم که وظیفه ندارن.رفتم جلو و شروع کردم به التماسو خواهش که شما ببخشید . این رو به من سپردن .اگه ببرید من از نون خوردن میفتم....

دیدم زنه بهش گفت پیاده شو برو عقب بشین

گفت چشم و پرید عقب.گفت روسریت رو درست کن.گفت چشم اما هر کاری  که میکرد نمیشد.آخه نصف سرش  رو هم نمیپوشوند .خوده افسره خندش گرفته بود. گفت عینک آفتابیت رو هم بردار و آدامست رو هم در بیار.سریع این کار رو کرد.

....

دیدم اصلاً دیگه تکون نمیخوره. فهمیدم خیلی ترسیسده.یه دفعه گفت آقا اینا واقعاً من رو میبردن؟

من هم دیدم خیلی ترسیده گفتم یه کم هم من اذیتش کنم  به تلافی این عذاب یکه کشیدم

گفتم : میبردن؟ یه کاری میکردن که دیگه اصلاً پیدات نشه.اسمت رو هم میدادن تو گمشده ها و بعد از چن وقت هم برات گواهی فوت صادر میکردن.

دیم زیر لب با خودش حرف میزنه.: من غلط بکنم دیگه این جوری بیام....بخورم دیگه این جوری بگردم....

 موبایلش رو برداشت و بعد از چن دقیقه گفت آقا جولو اون در نگه دارین. همین که نگه داشتم سریع پرید پایین و رفت تو یه خونه. صبر کردم .دیدم یه جوونی اومد دم در.

گفت: چه قد میشه: گفتم که کرایه ما 8000 تومن میشه البته یه الّافی هم داشتیم که خانوم خودشون تعریف میکنن.گفت اون چه قدر میشه ؟

گفتم 2000 تومن ؟اگه میخواین اون رو مهمون باشید

10000 تومن درآورد و داد . و ما هم رفتیم

نتیجه اخلاقی؟ نمیدونم خودتون بگیرید

  • سید مهدی
۰۹
آذر
سلام

امروز صبح حول و حوش ساعت ۸.۰۵ بود که دیدم مامانم اومده بالا سرم و داد زد نمیخوای پاشی؟

من هم که همچین ترسیده بودم و ضد حال خورده بودم یه تکون به خودم دادم و آروم پا شدم و سلام کردم .دیدم موبایلم بالا سرم بوده و نزدیک ۱۲ تا میس کال داشتم. بعد از چن وقت ۲ تا اس ام اس هم داشتم.طبق معمول از صبحونه هم خبری نبئد.آخه نه اینکه مامانم معلم بوده و همیشه صبح زود از خونه میزده بیرون دیگه به این سوسول بازی ها نمیرسیده.فعلاْ حسش نیست بقیه اش رو بنویسم.فعلاْیا علی

  • سید مهدی
۰۸
آذر

بسم رب

سلام

از تمام دوستانی که لطف کردن و متن مزخرف پایین رو خوندن ممنون.شاید اگه خودم بودم اصلاً بهش نگاه هم نمیکردم.در ضمن بعضی ها هم که لطف داشتن و ما رو با الفاظ بسیار زیبا مورد خطاب قار داده بودن و ما هم نهایت لذت رو بردیم.((حالا به شیدا بر نخوره بگه من که گفتم دیگه بهت چیزی نمیگم.منظورم تو نیستی)).بعضی ها هم به جای تبریک و تهنیت و شادباش گفتن اومدن تاریخ تولد خودشون رو یاد آوری کردن و مثله یه آشنای غریب در خواست تبریک و کادو کرده بودن.به قول یکی از دوستان لر :خدا شانس بیاره!!!!

اما غرض (نمیدونم درست نوشتم یا نه. خانم معلم آخرش صحیح کنه) از نوشتن این متن این بود که فقط یه چیزی نوشته باشم و یه عذر خواهی از تمام دوستان به خاطر چرت و پرت هایی که نوشته شده بود.اصلاً قصد نداشتم این جوری بشه...................

راستیتش دنبال موضوع میگردم که یه کم بنویسم. همین که آخر شب میشه نوشتنم میادا اما خوابم هم میگیره نمیتونم بشینم بنویسم.برا همین یه چیز میخوام که بشه در موردش روز هم نوشت.

.........................

یه سوال !!!

کی تا حالا قوّتو خورده؟

مواد تشکیل دهندهآن را هم نام ببیرید

...............................................

اصلاْ به تو چه که دیگران بدونن کی تولدته

مگه تفه (تحفه تهفه)ای.

 

  • سید مهدی
۰۸
آذر

بسم رب

سلام. خوبید؟ چه خبر؟

یه نکته خیلی مهم که برا شاد زیستن خیلی خوبه و تاثیر داره : با نگریستن به مشکل جهانی ایدز غصه ههای خود را فراموش کنید.

امروز صبح خیلی زود حول و حوش ساعت 9.30 رفته بودم دانشگاه و دیدم که خالی از عریضه نیست که یه سری به سایت دانشگاه بزنم و یه مقدار با اینترنت ور برم . از شانسم دستگاه(استیشن) خالی هم بود.همین که نشستم دیدم پشت در چه قلقله ای شد. همه همین که فهمیدن من اونجا هستم اومدن کار کردن با اینترنت و وبلاگ نویسی رو یاد بگیرن.(چون تازه گیها برا یه نفر وبلاگ درست کردم  و اون رو هم بد بخت کردم)اما مسئول محترم سایت اونها رو بیرون کرد و اونها از پشت در مشغول نظاره شدند.حتی دو نفر هم دیدن که پشت در چه قدر شلوغه اما با اعتماد به نفس اومدن تو  ولی سریع به بیرون پرتاب شدن.اما اینها همش حاشیه های این پست بود.آقا به هر زحمتی بود سایت رو ترک کردم و به طرف نهاد رفتم تو راه شیدا رو دیدم باهاش سلام علیک کردم. بهم گفت ماشین دارم تا بیرون بریم برگردیم؟ گفتم کجا ؟گفت بریم شهرداری عوارض ماشینش رو پرداخت کنیم.آخه ماشینش رو پلیس بزرگراه چن روز پیش خوابونده بود.گفتم بریم.رفتیم شهرداری و بعدش هم بانک و ... گفت میخواد بره طرفای خیابون قزوین تا برگه ترخیص بگیره.گفتم تنهایی خوب نیست که بره. گفتم اگه نهار میدی باهات میام .اون هم قبول کرد .بعد از کلی گشتن و این ور و اون ور رفتن و باز هم بانک رفتن و تو صف بانک وایسادن و ....کلی کار دیگه نزدیک ساعت 1.25 بود که رسیدیم دم در اداره ترخیص که دیدیم در بسته است. پشت برگه رو خوندیم دیدیم نوشته تا ساعت2 کار انجام میدن.هر چی در زدیم و تو سر و کلمون زدیم در رو باز نکردن.دیدیم بالای در نوشتن تا ساعت 1.30بیشتر باز نیستن.هر چی داد زدیم افاقه نکرد. بنده خدا شیدا.دلم خیلی سوخت. حال ندارم بیشتر در مورد اونجا بنویسم .فقط بنده خدا ماشینش که آزاد نشد هیچ باید یه نهار هم میداد.ساعت 3 بود که رفتیم یه جا نهار خوردیم(فکر کنم پارسا توی دولت بود)تو راه هم غیبت یه آشنای غریب رو کردم . گفتم بچه پررو ! تو وبلاگم در مورد تولد خودم نوشتم اما اون برا خودش کادو خواسته.این جا هم باز میگم : آقای دهنمکی اگه کادو میخوای باید کادو بدی .تازه ...هیچی. تازه اش رو بعدن میگم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۸
آذر
چند روز پیش یکی از دوستان داشت از برنامه های آینده اش می گفت.

                                                                                   آخرش پرسید " تو برنامه ات چیه؟"

      و من هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. احساس کردم دیگه اینجا کاری ندارم.

                                                                                                    خدایا چه زود سیر شدم.

داشتم فکر می کردم اگه الان یهو عجلم سر برسه و جناب عزرائیل بیاد بالا سرم؛ آقای شیطان با چی می خواد دم مرگ از راه بدرم کنه. چون اصلاً دوست ندارم غافلگیر شم.

پ.ن: در حین نوشتن آخرین خط به نظرم رسید که به احتمال زیاد اصلاً نمیاد. چون من خیلی وقته که با راه متعامد شده ام.

                                  خدایا سینوس ما را با صراط مستقیم به صفر متمایل بنما.

  • سید مهدی
۰۸
آذر

والعصر

بنام خدای ماه ها و سالها

به نام خدای ساعت ها و لحظه ها

 و به نام خدای ماه نهم

به نام خداوند سال بیست و چهارم و پایان بخش سال بیست و سوم

به نام دوست که هر چه داریم از اوست

باز هم تلنگری جدید. ماهی جدید و روزههای آخر  فصلی و آمدن  فصلی جدید.این بار چه بهانه ای داری که با آن خودت را تبرئه کنی از گذشته ای که به غفلت گذراندهای.باز هم مانند سالهای دور و گذشته های دور تر. و باز هم مثل دیروز به بطالت گذراندی عمرت را و ای کاش تنها به بیهودگی بود و گناهی در کنار آن روئیت نمیشد. اما ...

تو بازنده شدی پسر.

تو شکست خوردی در بیست وچند بهار و تابستان. پاییز و زمستان و چیزی به اتمام بیست و سومین سال عمرت نمانده. میبینی چه زود آذررسید؟

ماه نهم را میگویم. که ای کاش این قدر زود نمی امد.ای کاش فرصت دوباره ای برای باز گشت بود و ای کاش ...

با ترس این چمله را میگویم  اما باید بگویم که ای کاش هرگز زاده نمی شدم و یا به

قولی : یقول  یا لیتنی کنت تراباً  را از همینک می گویم . و می شنوم پاسخی را که کلّا میگوید و فرصتی برای باز گشت نمیدهد

تو بازنده ای پسر اگر اکنون نجنبی.تو بازنده ای اگر بر نگردی به اصلت و ریشه ات که نه تو بلکه هر آنکه در این دهر میزید اگر به اصلش و ریشه اش باز نگردد بازنده است. بیست و سه قدم دور شدی و اگر کنون به فکر باز گشت باشی بسی راحت تر از اینی که قدم بیست و چهارم را هم گذارده باشی و تصمیم باز گشت بگیری.

تو بازنده ای پسر اگر به گذشته ات رجوع نکنی و حسابت را پاک ننمایی. تو بازنده ای اگر حساب نکنی پیش از اینکه به حسابت رسیدگی کنند. بیست و سه سال بده کاری و مگذار که بیست و چهار سال بدهکاری به پایت بنویسند.

تو بازنده ای و تو برنده که خدایی داری مهربانتر از مادر و هر آنچه که فکرش را بکنی.اگر قدر ندانی بازنده ای و اگر قدر بدانی برنده

تو برنده ای که خدایی داری لطیف تر از یاس

خدایی که بخشنده است برای مومنین و مهربان است برای توبه کنندگان

توم برنده ای اگر او را بشناسی.و بازنده ای اگر مشمول قهر او گردی

  • سید مهدی
۰۷
آذر

هر قدم شیفته تر، هر نفس هراسان تر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگین تر ، جرات نمی کنی که پلک بزنی، نفس در سینه ات بالا نمی آید ، بر مرکبت میخ کوبی، با حالتی سراپا سکوت ، حیرت، شوق و اندکی به پیش متمایل ، همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت ، قبله ! چقدر تحمل دیدار سنگین است ، دیدار این همه عظمت دشوار است ، شانه های نازک احساست ، پرده های کم جرات قلبت چگونه می تواند تاب بیاورد؟


از پیچ و خم های دره سرازیر می شوی ، از هر پیچی که می گذری ، دلت فرو می ریزد که: اکنون کعبه!


کعبه این قبله وجود ، ایمان ، عشق ، و نماز شبانه روز ما ، عمر ما ، به سوی او هر صبح ، ظهرو عصر ، مغرب و شام نماز می بریم و به سوی او می میریم و رو به او دفن می شویم ، مرگمان و حیاتمان رو به او است ، خانه مان و گورمان رو به اوست . و اکنون در چند گامی او !  لحظه ای دیگر در برابر او! پیش نگاه من!


اینک کعبه در برابرت ، یک صحن وسیع ، ودر وسط ، یک مکعب خالی و دیگر هیچ ! ناگهان برخود می لرزی ! حیرت ، شگفتی ! اینجا هیچکس نیست.... اینجا هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا !


یک اطاق خالی ! همین !


احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریک تر ، از لبه ی شمشیر برنده تر ! قبله ایمان ما ، عشق ما ، نماز ما ، حیات ما و مرگ ما همین است؟ ناگهان تردید یک سقوط در جانت می دود !


این جا کجاست؟ به کجا آمده ایم ؟


 قصر را می فهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه !


 معبد را می فهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقف های بلند و پر جلال و سرا پا زیبایی و هنر !


 آرامگاه را می فهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ ، یک قهرمان نابغه ، پیامبر ، امام...!


اما این....؟


 در وسط میدانی سر باز ، یک اطاق خالی ! نه معماری ، نه هنری،نه کاشی کاری، نه مرقد مطهری و نه مدفن بزرگی... که زیارت کنم و او را به یاد آرم،


 اینجا هیچ کس نیست، هیچ کس! ناگهان می فهمی که چه خوب که هیچ کس نیست


. احساس می کنی کعبه یک بام است، بام پرواز،


 احساست کعبه را رها می کند و در فضا پر می گشاید . آنگاه مطلق را حس می کنی ! ابدیت را می فهمی، پس او را ببین .


 


  دکتر علی شریعتی. (مناسک حج)


 


 



 


 


چه عظمتی دارد کعبه ... با تمام وجود حس می کنی در مقابل یک موجود با شکوه و جاودانی قرار گرفته ای که همه چیز را می داند.. اما سکوت محض است.


 


کعبه، شاهد زمان است و سکوت استوار زمین ... کعبه را  سینه ای است  به فراخی دنیا .. و  انباشته از گفتنی ها و ناگفتنی ها ..


 


کعبه، رمز و راز تاریخ .. نه، که راز آفرینش بوده و هست و خواهد ماند. آری.. که  کعبه از آغاز، وجود داشته  و همیشه سمبل و نشانه ی خدا  روی زمین بوده است.


 


کعبه، شاهد هبوط آدم بر زمین، طوفان نوح، ذبح اسماعیل، فیلبانان سپاه ابرهه و ماجرای ابابیل و ... بوده است.


 


کعبه از آدم گرفته تا نوح و هود و لوط .. و از ابراهیم و اسماعیل گرفته تا عدنان و هاشم و عبد المطلب و ابو طالب را همراهی کرده است.


 


کعبه، هاجر و سعی او در صفا و مروه  برای یافتن آب و جوشش زمزم را زیر پای اسماعیل دیده است و ...


 


کعبه، یادش نرفته روزی را که آغوش باز کرده و فاطمه بنت اسد را پذیرفته تا شیر بیشه ی حق ... یعنی علی را به دنیا آورد.


 


کعبه، غریبی محمد (ص) را در میان قوم خود و غار نشینی او را .. فتح الفتوح مکه را .. عروج علی بر شانه های پیامبر را.. لمس کرده است.


 


کعبه ، هنوز سیاهی دوران جاهلیت و سنگینی بت های لات و عزی و هبل را بر دوش خود از یاد نبرده است. و از ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان ها و شکنجه های وحشیانه بلال و یاسر و سمیه و مصعب ها، خاطره های فراوانی دارد و ...


 


... و از هزاران ماجرای ریز و درشت تاریخی دیگر  نیز ...


 


با این حال، سکوت عاقلانه ی کعبه بسیار پر رمز و راز است و نگاهش به ما .. ؟  نگاه عاقل اندر سفیه.. یعنی که منتظر باشید و منتظر خواهم ماند...


 


یعنی که تمام تاریخ را نظاره کردم به امیدی ... آن روز سکوت را خواهم شکست که پشت بر من بگذارد و بر من تکیه کند که یا اهل العالم انا المهدی المنتظر...


مکة المکرمة

  • سید مهدی
۰۶
آذر

















 

 
 


 

ادامه مطلب
   
 

  نوشته شده در  ساعت   توسط      
  

    |    
   
     
      

       


  | زنگ موبایل - اس ام اس رایگان    

    


           

 




 

   

   




  • سید مهدی
۰۲
آذر

 

الآن که مینویسم هنوز تولد امام رضا نیومده و معلوم نیست بطلبه تا اون موقع برم به پا بوسش یا نه

اما این رو میخواستم بگم که روز تولد حضرت معصومه تو حرمش بودم. تو یکی از صحن ها که رفتم دیدم دارن نقاره میزنن. یه دفعه دلم هوایی شد. دست خودم نبود نشستم زار زار گریه کردم . نمیدونم برای چی .اما یه نگاه به جمعیت کردم . دیدم خیلیا این جورین.خیلیا گریه میکنن. اما به خودم اومدم. از خودم بدم اومد.من چه قدر بدم که توفیق ندارم به زیارتش برم.زیارت امام رضا رو میگم. یه جورایی نا امید شدم. حالم گرفته شد.کاش میشد میطلبیدی و من رو میبردی .

 

 

 


 

من آهوی افتاده در دام رضایم


 

 

شادم که از دم عاشق مولا رضایم


 

 

من خاک حرمش به چشم سرمه کردم


 

 

بوسیدم آنجارا وحج عمره کردم


 

 

                 


 

                                                                                                                                  

       


 

ای افتخار ما !


 

به تو می بالیم و به تو می نازیم...


 

به کرمت...به نظرت...به وجودت... به حریمت...


 

به لطفت که هر بی پناهی را زیر سایه اش در بر گرفته است...


 

وبه نگاهت که هرقلب ملتهبی را آرام می سازد...


 

ای امام رئوف!


 

در این دریای پر تلاطم وسوسه ها ودر این سیاهی شب های عصرغیبت،


 

چشمان ما به درگاه نجات بخشت خیره شده،


 

تا که گوشه چشمی بر این بیچارگان آستانه غرق وگمراهی  افکنی

 

 واز این گرداب غفلت رهایی بخشی.


 

ای مهربان!


 

دل مجروح داغ دیده ازهجران ما به پنجره فولادین عطوفتت گره خورده


 

وچشمان غیبت دیده ما خاک آستان حضورت را سرمه کشیده است...


 

ای شفا بخش!


 

دریاب مارا...

اللهم انّی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلواتک علیه واله...


واعلم انّ رسولک وخلفائک علیهم السلام اَحیاءٌ عندک یرزقون،

 

یرون مقامی ویسمعون کلامی و یردّون سلامی...


وفتحتَ باب فهمی بلذیذ مناجاتهم...


  • سید مهدی