ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانی
نخواهی رفت از یادش
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانی
نخواهی رفت از یادش
فریب ما مخور آقا دروغ می گوییم
به جـان حضرت زهرا (س) دروغ می گوئیم
چه ناله های فراغی چه درد هجرانی
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم
تمام چشم براهی و انتظارفراغ
و ندبـــــــه های فــــرج را دروغ می گوئیم
دلی که مامن دنیاست جــــــای مولـا نیست
اسیــــــــر شـهوت دنیــــا دروغ می گوئیم
زبان سخن ز تو گوید ولـی بــــــرای مقــــام
به پیش چـشم خدا ما دروغ می گوئیم
کدام ناله غربت کدام درد فراغ
قســـم بــــه ام ابیــــــــها دروغ می گوئیم
خلاصه ای گل نرگس کسی به فکر تو نیست
و مـــــــــــا به وسعت دریا دروغ می گوئیم
مـــــــــــــرا ببخش ای عزیزم که باز می گویم
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم
آمد ... و
واژگان نور میان کلام جهانیان جان گرفت
و آسمان عشق در میان دوستان ایمان، باران
آمد ... و هرم حضور آفتابی اش
سلام و صلوات را مهمان چشمان عاشقان کرد و
حضور و رایحه سبز ایمان را تکرار.
سالروز ولادت ام ابیها مادر امامت، همسر ولایت و دخت نبوت را بر تمامی دوستداران حضرتش مبارک باد.
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
یغما گلرویی |
انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را، |
آنکه تاج سرمان خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار باز نیامد خبرم باز آید
یغما گلرویی |
انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را، |
کودکی هابه خانه می رفت |
..........................................
شبی که من و نازی با هم مردیمنازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم |
جاده ها تکراری
همه ی ثانیه ها تکراری
حالم از سرخی سیب
حالم از آبی آب
حالم از نغمه ی گنجشک
صدای بلبل
از سفیدی و سیاه
حالم از تو
و خودم
از در و دیوار
بهم می خورد ای کاش ، ای کاش
عشق می مرد و نبود
و خدا بود اگر عشق نبود !
خوش به حال "سهراب"
خوش به حال "سهراب"
که یکی بود صدا زد "سهراب"
باز تنها شده ام
همه جا تاریک است
همه ی مردم شهر
همه ی مردم دنیا
همگی بازیگر
صورتک بر چهره
صورتک ها خندان
شاخه گل در کف هر دست
چماقی پنهان
چه کسی درد مرا می فهمد؟
آی آدم ها، آاااااااااااااااای
ای مترسک ها، هااااااااااااای
مزرع کوچک تنهایی من
رفت بر باد،شما را به خدا
نزنیدش آتش
ما همه رهگذریم
به کجا می روم آخر
ز کجا آمده ایم؟
من از این تاریکی
این دنیا
از خودم
از تو
از اشک تنفر دارم
ز خزان نیز از این بیزارم
و خدا ما را زاد!
بی کس و همدم و تنها
به گناه یک سیب
تو بگو
خوردن یک سیب گناه است آخر؟
تو بگو
خلق همان سیب مگر لازم بود؟
و چرا تنها داد
صورت ماه خدا یوسف را؟
و چه کس گفت زلیخا بد بود؟
همگی زیر سر یوسف بود
و خدا گوش کن اکنون ز حسادت مُردم
چه کم از کهف مگر من دارم؟
خواب می خواهم خواب
سیصد و اندی خواب
تا که بر این دنیا
چشم ها را بندم
بروم تا آخر
هر زمان خواست دلم برگردم
شکوه ها هست مرا
شکوه ها از تو
از تو
تو بگو
تا به که گویم باز؟
نیست همدم که کنم قصه ی دل را آغاز
شکوه ها هست مرا
آه و فریاد از این تنهایی
شکوه ها هست مرا
شکوه ها هست مرا