فـــــــــــــــــــــــــــــرار
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام دعــــــــــــــــــــــــــا کــــــــــــــــــنـــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
زیاد خوب نیستم
فـــــــــــــــــــــــــــــرار
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام دعــــــــــــــــــــــــــا کــــــــــــــــــنـــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
زیاد خوب نیستم
او را به تازیانه گرفت و کبود کرد
باز هم رسید. اما این بار چه زود . فاطمیه را میگویم.فصل غم و غربت شیعه را .فاطمیه آمد و موسم لرزیدن عرش خداست. خوب گوش کنید.این آخرین حرفهایی است که بین علی و زهرا رد و بدل میشود.این آخرین گریه های فاطمه است.مدینه سراسر سکوت است و بغض...
مدینه
فاطمه جان !
شکوه وجود تو را نگاه میکنم
زمانی که دگر لحضه های آخرین دیدار ماست
تو را نگاه میکنم که به اوج میروی
و مرا در انبوه مشکلات تنها میگذاری
کاش آندم که درون آتش
و بین در و دیوار بودی
جای تو بودم که دیگر مجبور به تحمل جدایی نباشم
سخت است باورش که ببینم دست پلید شعله های پاییز
بر صورت نو بهارم زبانه میکشد
و طعم سرد زمستان را به خانه ام تحمیل میکند
بر خیز ای شکوه زندگیم
ای تمام هستیم
چشمان خود را باز کن و نگاهی به من نما
هر چند که میدانم چشمانت دیگر قدرت دیدن ندارد
اما شاید و شاید بتوانی صدایم را بشنوی
فکر میکنی خبر ندارم از آنچه بر تو روی داده؟
دستان بسته بود
ولی چشمانم که باز بود
فاطمه جان
برخیز
برخیز و دیگر بار جوابم را بده
فاطمه ام
مرا بنگر که دیگر شکسته شدم
مگر از من هم خسته شدی؟
...........................................................
« بقیـع » ، مزرعه غم و کشتزار اندوه است.
درختى که در این غریب آباد مىروید، ریشه در مظلومیّتى هزار و چهارصد ساله دارد.
اینجا دیگر باید عنان را به دستِ «دل» سپرد،
اینجا باید دل را در چشمه «اشک» شستشو داد،
دل، در سایه اشک است که نرم مىشود و آرام مىگیرد.
تنها اشک دیده، زخم دل را تسکین مىدهد،
بگذار ببارد این چشم،
بگذار بریزد این اشک،
«مدینـه»، همچنان مظلوم است و ... « بقیـع » مظلومتر!
«اهل بیت» همچنان غریبند و ... پیروانشان، غریبتر!
این «سَنَد»، سالهاست که به گواهى ایستاده است و روشنتر از هر استدلال و گویاتر از هر کتاب و دلیل، برهان مظلومیّتهاى جبهه حقّ است.
هنگام ورود به خاک بقیع، کفشهایت را که درمىآورى و پایت خاک این مزار را لمس مىکند، دلت هم مىشکند.
قبور بىسایبان مانده در برابر آفتاب، داغت را تازه مىکند و بر غمى کهن و دیرین، اشک مىریزى و بغض مانده در گلو را در هواى بقیع، رها مىکنى.
رنجنامه نانوشته شیعه، بر خاک و سنگ این مزار، گویاتر از هر زمان است.
یک طرف جمعى به دعاى توسّل مشغولند و زمزمهکنان،
طرف دیگر، دلهایى با آهنگ نوحه و مرثیه، به عمق مظلومیّت « آل اللّه»، راه مىیابند و مىگریند.
دلها، به خاک بوسى این چهار امام معصوم ـ ع ـ آمدهاند.
عدّهاى نیز، در پى قبر گمشده زهرایند.
و در کنارى، کسى آرام آرام، اشک مىریزد و «زیارت جامعه» مىخواند.
و ... هوا، هواى عطر انگیز و روحانىِ «حال» است!
اینجا، اشکها سخن مىگویند.
«حال»، گویاتر از «قال» است.
سکوتِ زبان را هم زلال اشک، جبران مىکند.
چشمهاى اشکبار، ترجمانِ دلهاى داغدار و بىقرار است.
حرفى هم که نزنى،
کلامى و سلامى هم که نگویى،
چشمها و قطرات جارى اشک، هم روضهخوان مجلس است، هم گریهکنِ محفل!
لازم نیست کسى مرثیه بخواند،
بقیـع، خودش «مرثیه مجسّم» است.
دربهاى بقیع را مىبندند،
جز ساعاتى محدود از روز، که گشوده است.
بگذار دربها را ببندند، پنجرههاى دل که گشوده به این کانون روشنایى است!
دریچههاى قلب زائر، از پشت در و دیوار هم، از این خورشیدهاى خفته بر خاک، نور مىگیرد.
دل را کجا مىتوان بُرد؟ جز کنار قبور بقیع؟
زائر مشتاق، مردّد است.
نمىداند که اشک شوق بریزد از این دیدار،
یا سرشک غم ببارد از این غربت!
راستى، گناه ما جز «عشق» چیست؟
اگر در سوگتـان دل گشـت غمناک اگــر از داغتـــان شـد دیــده نمنـــــاک
گواه عشقِ ما این «دیده» و «دل» رساند «اشک» و «غـم» ما را بهمنزل
آیا باید همچنان بر مظلومیت بقیع، بگرییم؟
تا کى و تا چند؟! ...
اللّهم عجّل لولیّک الفَرَج
تلویزیون خودش را در دوشب هفته قبل انگار به دانشگاه آزاد اسلامی ِ نیکوی سریعالرشد(بهبه!) فروختهبود؛ دانشگاهی که اگر نبود چه کار میکردند سه میلیون و سیصد و خوردهای دانشجو و فارغالتحصیل چه خاکی بر سرشان میکردند یعنی؟
که!
بندهی خدا(عبدالله) جاسبی ِ مهربان، هم در برنامه صندلی داغ جمعهی(۲۸ اردیبهشت) شبکه دو حضور داشت هم در شب شیشهای شنبه(۲۹ اردیبهشت) در شبکه تهران!
بابا اطلاعرسانی! بابا شففففافسازی!
البته به قول دوستان باید توی نشستهای مطبوعاتی ببینیش نه توی تلویزیون که لبخند ملیحی روی لباشه، توی نشستهای خبری به حمله فیزیکی متوسل میشه!