نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۶ ثبت شده است

۰۴
فروردين

 برای نماز صبح به یکی از مساجد بین راه رسیدیم.

اگر میخواستیم طبق برنامه ÷یش برویم باید ساعت 24 به مقصد میرسیدیم . اما تاخیر ابتدایی و کولاک بین را ه و خرابی گردنه باعث عقب افتادن از برنامه شد. چیزی به مقصد نمانده بود.ایستگاه اول : دوکوهه.شاید اولین چیزی که به ذهن میزسید این بود :دو کوهه السلام ای خانه عشق.سلام ما به تو میخانه عشق

تقریباً بیست ساعت در راه بودیم و اکنون به  دوکوهه  رسیدیم.

........................................

آری اینجا دو کوهه است .دو کوهه یادگار شهیدان بزرگی چون همت و حاج احمد متوسلیان است. سلام بر تو ای دوکوهه. سلام بر تو ای یادگار شهیدان و سلام بر تو و بر دلتنگی هایت.

دو کوهه  هنوز یاد آور سرداران و سربازان عاشورایی خویش است . اینجا آخرین ایستگاه دنیا بود و اولین ایستگاه آخرت

نمی دانم چه رازی در خود نهفته داری دوکوهه!درو دیوارت با آدم حرف می زند.غروبت دل را دیوانه می کند.زمینت ،خاکت ،آسمانت، هوایت...هرکدام به گونه ای بر دل آتش می زند.گویا می خواهد این دل سوزان را از سینه بیرون کشند.

خوب گوش کنید هنوز صدای روضه ها می آید.و بر سر در هر ساختمان هنوز میتوانی نام گردانها  را بخوانی.گردان میثم گردان عمار و گردان...

عکس حاج همت نیز خود صفایی دارد.شاید اولین چیزی که پس از ورود جلب توجه میکند همین عکس است که به همه نظاره میکند و همه را زیر نظر دارد.

....................................

به دوکوهه رسیدیم باورمان نمیشد

. از اتوبوس ها پیاده شدیم و باید در یکی از این ساختمان ها ساکن میشدیم.ساختمان حبیب طبقه سوم.وسایل را خالی کردیم و پس از آن به طرف سالن غذاخوری برای صرف صبحانه رفتیم.

هر که زود رفته بود حلیم خورده بود و ما که دیر تر رسیده بودیم نان و کره و مربا

باید تا ظهر آنجا میماندیم و بعد از ظهر حرکت میکردیم به طرف بیمارستان صحرایی امام علی(ع) اگر کمی زود تر میرسیدیم به شرهانی میرفتیم و هنوز حسرت میخورم که جرا آنجا نرفتیم.

ظهر مراسم افتتاحیه برگزار شدو اماده رفتن شدیم.از اینجا دوستی دیگر به ما اضافه شد . آقای محمد راسخی که دانشجوی دانشگاه امام حسین تهران بودند و قرار بود راوی کاروان ما باشند.

برای صرف نهار به کنار رود دز رفتیم و ساعتی را در آنجا بودیم.

....................................................

 

 

  • سید مهدی
۰۳
فروردين

 

 

 

بسم رب الحسین

کاروان دلهای  جا مانده  قصد عزیمت به سرای عاشقان را دارد شوری عظیم در وجودشان  نهفته است که لحظه به لحظه به  عرصه ظهور نزدیک تر میشود. اینان دلداگان عاشقی هستند که با خود عهدی دیرینه را به دوش میکشند

و نوایی را زمزمه میکنند که  هرگز از لبانشان جدا نمیشود:

 کجایید ای شهیدان خدایی...

...........................................

پس از چند ماه پیگیری و پس ار دو هفته بی خوابی و تلاش مداوم و شبانه روزی   به طور معجزه آسایی همه چیز در روز آخر همامنگ شد  یعنی در پنج شنبه 24/12/1385

هر یک ازدوستان موظف شدند که چیزی را تهیه کنند و قرار ما 12 شب پنج شنبه  که البته  به ساعت ۱.30 بامداد جمعه موکول شد

...............................................

لحظه حرکت نزدیک است وهمه چیز مهیا ست برای سفری که فقط دیوانگان حق همسفریش را دارند چیزی  به حرکت نمانده و  نفس ها در سینه ها محبوس شده و زمان پیدا کردن گمشده ها مان رسیده . زمان پرواز است وزمان  پر گشودن

پزستو های دور از وطن.

................................................

ساعت 1.30 بامداد. علی ، میثم و من.  نماز خانه دانشگاه.و آماده نمودن  وسایل مورد  نیاز یرای سایر دوستان.کار بسته  بندی مواد غذایی و صبحانه آغاز شد.خستگی در صورت بچه ها  موج میزد ولی همچنان به کار  خود ادامه  میدادند.نزذیک صبح بود وکار تقریباً تمام شده بود.

..............................................

لحظه شماری آغاز شده بود و شوق پر گشودن  به چشم دیده میشد.حال و هوای دیگری بود. چهره همه با روزهای دیگر تفاوت  بسیاری  داشت .دیگر فرقی  نمیکرد مبدا  کجاست .فقط شوق رسیدن به مقصد بود که همه را دور هم جمع کرده بود.

.............................................

ساعت نزدیک 7 بود. اتوبوس در  جلوی در دانشگاه آماده بود.اما به  دلیل مناسب نبودن آن  مجبوز شدیم صبر منیم تا دوستان وسیله دیگری را آماده کنند.و  این کار  تقریباً  بیش از 2  ساعت  به طول انجامید. دراین فاصله می بایست  کاری انجام میشد و چه کاری بهتر  از صرف صبحانه. الیته قبل از صبحانه یکی از دوستان دعای عهد را زمزمه نمود

که باعث ساکت شدن همهمه ها شد و سکوت نمازخانه را فرا  گرفت

........................................

 

عهد خواندند و عهد بستند.و سفر خود را آغاز نمودند.پر پراز را گشودند و یک رنگی را پیشه خود ساختند و قدم اول را بر داشتند

 

....................................

سوار اتوبوس شدیم. ظرفیت اتوبوس 36 نفر بود ما 40نفر بودیم.اما راهی بود که همه با هم آغاز کرده بودیم و باید با هم تمام مینمودیم.به ناچار تعدادی از خواهران در انتهای اتوبوس زیر اندازی پهن نمودند و در آنجا نشستند. به طرف قم حرکت کردیم.ساعت حرکت نزدیک 11 بود.مسیر را اشتباه رفتیم و رسیدن به قم بیشتر از حد معمول طول کشید. ساعت نزدیک به 14 بود که به عوارضی قم رسیدیم.آماده نماز شدیم و نماز را اقامه کردیم .در آنجا شوفر (کمک راننده) هم به ما اضافه شد و به ناچار باید تغییراتی درنحوه نشستن میدادیم.پس خواهران انتهای اتوبوس را به  طرف صندلی ها هدایت کردیم و من و سجاد و جمال و چند نفر هم متغیر به انتهای اتوبوس هجرت کردیم.و سرقفلی  کف اتوبوس را خریداری کردیم. در طول مسیر قرار بود چند فیلم پخش شد. ساعت 18.20بود که برای صرف نهار به اراک رسیدیم. به مسجدی که از قبل توسط دوستان هماهنگ شده بود رفتیم و نهار راخوردیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم.و حرکت به طرف میعاد گاه

.............................................

حال و هوا کم کم عوض میشد . بویی خوش به مشام میرسید و بویی آشنا که گویی مدتها  آن را میشناختیم ولی از آن دور بودیم . بویی که مدتها انتظار رسیدن به آن را میکشدیم .

لحظه به لحظه فضا تغییر میکرد. خدای من به کجا میرویم. چه سرزمینی است این سرزمین که این قدر دوری از آن سخت به نظر میرسید و شوق رسیدن به آن این قدر سختی راه را آسان مینمود.

چه سرزمینی است اینجا.به راستی ما به کربلا نزدیک میشدیم و بو بوی جبهه ها بود و بوی جبهه ها از کربلا .

.............................................

 

 

 

 ادامه دارد.

از دوستان در خواست میگردد

 جهت تکمیل این سفر نامه من را یاری کنند

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۳
فروردين

داشتم دیوونه  میشدم

برا همین از رو دلتنگی متن پایین رواز جایی برداشتم

با عرض معذرت از صاحب متن

..................

خواستم از فکه بنویسم، نه چشمانم را یارای دیدن بود، نه قلمم می توانست بر سفیدی کاغذ قدم بزند. دیگر ذهنم از شهدا تهی گشته. از چه بگویم. از چیزی که ندیدم.

سلام بر سرزمین فکه!

شاید بپرسی که فکه بیابان است، غواص در آنجا نبود، آری ولی شهدای فکه هم مظلوم بودند.

بسیجی ها هشت تا ده کیلو متر، با پای پیاده از میان رمل و ماسه های روان فکه گذشتند، البته فقط ماسه نبود، انواع و اقسام کانال ها و سیم خاردارها به چشم می آمد و فقط هم این نبود.

نمی دانم تا به حال سعی کرده ای که از بین سیم خاردار عبور کنی، تمام حواست رو جمع می کنی که خارها به تنت نرود یا پیراهنت را پاره نکند. حال در فکه، چون عملیاتها اکثراً در شب بود،همه با دقت داشتند موانع رو پشت سر می گذاشتند که ناگهان با صدای چند انفجار به خود می آیند، تا سر بلند کنند که ببینند چه شده باران نعمت الهی شروع به باریدن می کند. «چیزی نشده، دو سه تا از بچه ها رفتن رو مین». رسول سرش رو بلند کرد به اطراف خیره شد:«آخ جون!! میدون مین» هنوز حرفش تموم نشده بود که شدت باران سرش را به دامن ما هدیه داد. کانال های پر از مین والمر وآتش زا وسیم خاردار.

فکه با رمل های روان، روان. با مین هایی که در روانی ماسه ها می لغزیدند و تشنه به خون بودند. آن هم خون چه عزیزانی!  ای خاک ها! ای مین ها !  اینان برادران منند. به ما رحم کنید. برای فکه سریع گذشت، ما ماندیم و قتلگاه فکه.

چرا فکه را قتلگاه گویند.نیروها پس از گذر از برخی از موانع در یک شیار پناه گرفته بودند که دشمن  محاصره شان کرد. شیار پر از مین و آتش دشمن باریدن گرفته بود. سیصد نفر از گردان حنظله در یک کانال محاصره شده، بدون آب، سه روز مقاومت کردند یا با آتش مستقیم دشمن یا از تشنگی قتل عام شدند.فتل عام شدند.

از گروه تفحص بگویم: وسط بیابان سیم تلفن پیدا کردیم، ردش را گرفتیم، رسیدیم به یک گروه از شهدا که دست و پایشان با همین سیم ها بسته شده بود و معلوم بود که زنده به گور شده بودند. اجساد مطهری هم کشف شد که قبل از شهادت سوزانده شده بودند.(خیلی خلاصه گفتم خدا کند نفهمی چه گفتم)

یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله:

   «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم         عطش همه را هلاک  کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند دیگر تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)»  

 
  • سید مهدی