نا گفته های یک...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۱/۱۱/۲۵
    ...
پربیننده ترین مطالب

۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۸۵ ثبت شده است

۰۴
شهریور

 

 

به جنون رسیده ام من

خبراز کسی ندارم

و غروب جمعه هم رفت

ودوباره شنبه آمد

 

به جنون رسیده ام من

زگذشتن زمانه

ونوشته های بیجان

ونیامدن دوباره

 

به جنون رسیده ام من

ز فراق روی ماهت

و نبودنت برایم

شده است تازیانه

 

به جنون رسیده ام من

به امید دیدن تو

تومکش مرا زهجرت

ای تو بهترین بهانه

 

به جنون رسیده ام من

به جنون ترانه گویم

به جنون اشک ریزم

به جنون فرار کردم

 

به جنون رسیده ام من

به جنون صدات کردم

به جنون مرا تو کشتی

تو بیا به بستر من

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۳
شهریور

 

 

غروب جمعه

 

رفته رفته تا غروب

 

با غم دلت بانگ میزنی

 

که ای خدای با صفا

 

آتشین دل شکسته را

 

دود میکنی چرا؟

 

پاسخی نمی دهد به این نوا

 

سر به زیر میکنی

 

و آه میکشی

 

منتظر نشسته ای

 

خسته گشته ای و بی رمق

 

زانتظار آن ندیده یار مهربان

 

راه میروی به سوی کوه

 

سوی دشت

 

سوی هر مسیررفته تا ابد

 

میکشد تو را ندیدنش

 

ندیدنش؟نیاورد خدا ...

 

نیاورد خدا غروب جمعه را

 

جمعه ای که بی تو باز سر شود

 

وانتظار جمعه ها

 

میکشد دل شکسته را

 

 

  • سید مهدی
۰۳
شهریور

 

.....That poem was my poem

 

...When I was waiting for …in our location.

 

 

.I cried a lot when i saw no one came to me

 

....was so disloyal  but I  loved …a lot...

  • سید مهدی
۰۱
شهریور

 

خیالی نیست

باشه ما هم میریم رد کارمون

ما هم همه چی رو ول میکنیم و خودمون رو به بی خیالی مزنیم

کاری که باید از اول میکردیم

مگه ما کی هستیم؟

چی هستیم؟

مگه غیر از اینه که یه انسانیم؟

بابا به ما چه دیگران چی کار میخوان بکنن

یا در بارمون چی میگن

میخوام دیگه نباشم

نباشم و ببینم چی میشه

اصلاً حالا که هستم مگه چه فرقی میکنه که اگه نباشم اتفاق خاصی بیفته

شما هم رفتنی هستین

این رو خوب بدونین

 

 

 

 

 

 

 

  • سید مهدی
۰۱
شهریور

 

هو

سلام

خوبید؟

یه مدت بود که بدجوری تو گل گیرکرده بودم.یه سری مشکلات برام پیش اومده بود.درست از زمانی که رفتم مشهد.بگذریم از اتفاقات اونجا.اما یه سری مشکلات شخصی هم به اونا اضافه شد.خیلی فکر کردم.فکرم خیلی مشغول اون شده بود.تا حالا این طوری نشده بودم.حیف که نمیتونم بنویسم((میدونم چند وقت دیگه هم که این دفتر رو میخونم همش یادم رفته.البته امیدوارم))از خودم بدم اومده بود.به هر حال باید باهاش کنار می اومدم.یه جور عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد.کاش هیچ وقت به روی خودم نمی آوردم.

سعی میکردم که فراموش کنم اما نمی شد

شاید فقط چن نفر میدونستن موضو چیه.خیلی کمکم کردن.اما…

اما هنوز مقدار زیادی از این مشکلات مونده.مقداری از خاطرات. مقداری از یاد اونا و…

دیشب دو نفری که از ماجرا مطلع بودن بهم زنگ زدن.خیلی تصادفی

اول به دروغ گفتم که همه چی تموم شده اما نتونستم پنهان کنم

یکیشون اومد دم خونمون تا 1نیمه شب با هم بودیم کلی صحبت کردیم.تا حالا خودم رو این قدر حقیر ندیده بودم.

راستی یه خبر خوب:نوک مدادم تموم شد.دیگه نمیتونم بنویسم.پس تا بعد

 

  • سید مهدی