Title-less
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ
ببار باران...با من ببار...بر من ببار...ببار که احوالم گریستنی ست
ببار که تنهای تنهایم...
کاروان بی رحم زندگی محض پاهای خسته ام صبر نکرد
التماس هایم را نشندید و در این بیابان خشکیده جایم گذاشت. خرمن ایمانم جلوی چشمانم آتش گرفت و خاکستر شد...سوخت و تمام رویاهایم را با خود نابود کرد.
ریسمان پوسیده امیدم هم از هم گسست
پاره شد و این مردم کرکس صفت طنابی از نفرت به دور گردنم بستند
از سرتاسر این بیابان وحشت و ترس و نگرانی به سویم هجوم می آورد
قبری با ناخن هایم می کنم به امید پیدا کردن جرئه ایی آرامش.
...
- ۸۶/۰۶/۲۹